24!
یک:
دو ماه از ۲۴ سالگیام گذشته است و حالا بیشتر از ۸ هزار و ۸۰۰ روز روی زمین زندگی کردهام. دیگر جفت پاهایم را گذاشتهام در بیست و پنجمین سالِ بودنم. احساس میکنم در ۱۴ ماهی که گذشت، سالها تکیدهتر شدهام، ولی به اندازه یک سال هم زندگی نکردهام. و عجیب این است که این احساس برای دیگران عجیب نیست. انگار که یک میکروفون به دستم دادهاند تا از طرف همه این حرف را بزنم.
دو:
گل آفتابگردان روبهرویم است و آدری هپبورن به چشمهایم نگاه میکند و میخندد. کنارش مودمی که شبیه آدم فضاییهاست، دو دستش را به طرف بالا گرفته و ست نمکدان و بشقاب سنتی، که مامان چند روز پیش لابهلای وسایل پیدا کرده بود هم خودنمایی می کنند. صدای خندهای از صندلی کناری میآید و یادم میاندازد که چقدر دوست داشتن میتواند سیاهی زندگی را کمرنگتر کند. که چقدر این یک سال بیشتر از هر وقتی، به نعمت آدمهای عزیز زندگیام فکر کردهام. اصلا یکی از مهمترین دستاوردهای زندگیام، پیدا کردن آدمهای درست و خوب است. چه کسی گفته که دستاورد فقط باید فلان موفقیت شغلی و درسی باشد؟
سه:
از کتابها و حتی فیلم و سریالهای خوب دور افتادهام و نمیدانید چقدر به خاطرش خجالتزدهام. دلم زندگی منظم و پرفایده میخواهد ولی انگیزه دویدن و حتی راه رفتن در آن مسیر را هم ندارم. جلسه قبل به تراپیستم گفتم که احساس میکنم دارم له میشوم. فکر کنم که باید دست و پا زدن را رها کنم. شاید افتادهام روی گیاههای .... در اتاق ممنوعه هاگوارتز در طبقه سوم، و تنها راه نجاتم، صبر کردن است. اینکه دست از تلاش برای گرفتن زندگی و هدایت کردنش بردارم، گوشهای بنشینم و به اتفاقها، زندگی و مقدار توانم فکر کنم، تا بعدها بتوانم درستتر قدم بردارم.
چهار:
گفتم باید به مقدار توانم فکر کنم، به کارهایی که میتوانم انجام دهم و چیزهای غیرممکنی که مهم نیست چقدر برایشان تلاش میکنم، به هر حال رسیدن بهشان یا کنترل کردنشان در توان من نیست. نام بیستوچهار سالگیام را سال «فکر کردن و حرکت کردن» میگذارم. از آن نامهایی که تمام نمیشوند و باید همیشه تکههایی از آن را با خودم به سال بعدی ببرم. از آن نامهایی که دلم میخواهد به واقعیت تبدیل شود.