امشب به بابا خبر دادند که دوستش فوت کرده. سایه مرگ و جشن شب یلدا همزمان به خانهمان آمده بود. نزدیک ۲۰ سال است که به اصفهان مهاجرت کردهایم اما دل بابا هنوز در همان شهر کوچک مورد علاقهاش مانده، توی اتاق کار تقریبا بزرگ آنجا با همان همکارها و دوستهایی که پیدا کرده بود.
حالا یکی از همانها رفته بود. همانی که بابا شب قبل تلفنی با او صحبت کرده بود. آدم میتواند در کمتر از ۲۴ ساعت برود. مامان میگوید هر نفسی که میکشیم، اگر بیرون نیاید همه چیز تمام میشود. آدم میتواند در کمتر از یک ثانیه هم برود!
زندگی گاهی ترسناکترین چیز و باارزشترین چیز دنیا میشود. حالا که فکرش را میکنم، میفهمم ذهنم از اول روز درگیر مردن بود. ظهر توی راه طولانی رسیدن به محل کارم، به نجمه زارع فکر میکردم که اگر در جوانی نرفته بود، احتمالا شعر زنانه زندهتری داشتیم.
جالب است که آدم در ۶۰ یا ۷۰ سالگی برای زندگیاش جوان به حساب نمیآید اما برای مرگ چرا. انگار یک توافق جمعی است که همه قبولش دارند؛ یعنی برای زندگی و آرزوهای ما حتی صد سال هم کم است، چه برسد به ۶۰ سال!
کاش حالا که جاودانه نیستیم، یادمان میدادند چطور با غم از دست دادنهای خودمان کنار بیاییم، یا حداقل میگفتند چطور آغوشمان را بزرگتر کنیم تا آدمهای غمدیده را با غمهایشان بغل کنیم.
گاهی وقتها پیش خودم فکر میکنم کاش شغلم ارتباطی با نوشتن نداشت، شاید اونجوری میتونستم کلمههام رو ذخیره کنم و برای خودم بنویسم، برای وقتهایی که دلم میخواد از روزمرگیها بگم یا برای قابهایی که توی ذهنم شبیه قصهها میشن ولی برای گفتنشون کلمه کم میارم.
گاهی به این فکر میکنم که نکنه کلمهها شبیه آدمهایی باشن که با بزرگ شدن از دستشون دادم؟ اگه اینجوری باشه، دلم برای تمام قصههایی که روی کاغذ نیومدن تنگ میشه. کاش بهمون یاد میدادن که کلمه جمع کنیم. مثل پولهایی که از بچگی توی قلک میریختیم. پسانداز روزهایی که زور سکوت طولانی و سنگین بهمون میچربه. شاید مثل پسانداز کردن پول، توی کلمهها هم بد باشم، شاید هم بتونم صد هزارتا کلمه ذخیره کنم و بعد از مرگم جعبه کلماتم رو به نوههام بدم.
دلم میخواد بنویسم، هر روز! از قصههایی که آدمها تعریف میکنن، از اونهایی که هیچوقت به زبون نمیارن، از آدمهای توی مترو، از مردی که برای سلامتی پدر و مادرش دعا میخوند، از زنی که جعبه شیرینی توی دستهاش بود اما چشمهاش فقط از غم و خستگی میگفت، از آدمهایی که با عشق کنار همدیگه میشینن و تا ایستگاهِ رسیدن صحبت میکنن تا اونهایی که با کراهت و به اجبار کنار یه غریبه میشینن و خودشون رو جمع میکنن تا کمترین تماس رو باهاش داشته باشن.
کاش حالا که هیچ ذخیرهای ندارم، گوشه فرش رو بالا بزنم و ببینم چند تایی از دستم سر خورده و افتاده، یکم توی جیب کاپشن قدیمیم جا گذاشتم و چند تایی هم یادگاری لای کتاب نوجوونیم قایم کردم. کاش باز بتونم راحتتر بنویسم.
گاهی ادامه دادن همان زندگی کردن است. گوشمان را بیخودی با انواع زندگی کردن پر کردهاند، اگر فلان اندازه نخندی، با این تعداد آدم آشنا نشوی و یک عالمه کارهای دیگر را نکنی، داری روزهای زندگیات را هدر میدهی. وقتی که شرایط دنیا و زندگی سخت است، ادامه دادن نزدیکترین معنای زندگی است.
وقتی وسط روزهای بزرگسالی، همان جایی که احساس میکنی زنده ماندن و زندگی کردن دارد روز به روز سختتر میشود، تو میمانی و ادامه میدهی، یعنی میل به زندگی کردن داری.
*****
این روزها گاهی احساس میکنم که برای تحمل بعضی از فکرها و دردها زیادی کوچکم. دلم میخواهد یک نسخه دیگر از خودم ظاهر شود و مثل مادری دلسوز از من در برابر سرزنشهای خودم مراقبت کند. شاید هم باید در گوشم را بگیرد و با مهربانی بگوید که نباید به حرفهای خودم گوش کنم، بگوید باید خودم را درک کنم، خیلی خستهام و احتمالا نمیفهمم دارم چه میگویم!
احتمالا باید به خودم برای این همه تحمل و امیدوارانه زندگی کردن آفرین بگویم و باور کنم که گاهی کم آوردن، هیچ اشکالی ندارد. بگویم همین که برای ادامه دادن تلاش میکنی، تحسینبرانگیز است!
****
راستش زندگی شبیه داستانهای فانتزی نیازی به ابرقهرمانها و قدرتهای عجیبوغریب ندارد. قهرمانهای دنیای واقعی همین آدمهای عادیای هستند که باوجود تمام چیزهایی که به دوش میکشند، به ادامه دادن، ادامه میدهند. قهرمانهایی شبیه به ما.
اوایل شروع کرونا یه گزارش برای روزنامه نوشتم درباره نگرانی مردم از مبتلا شدن به وسواس. اون روزها دغدغه خودم نبود اما چون خیلی از آدمها نگران بودن، با یه روانشناس صحبت کردم و دربارهش نوشتم.
بعد از چند ماه سر کردن با کرونا، یکی از افرادی که وسواس گرفت خودم بودم. وسواسی که از چیزی غیر از فکر به از بین بردن ویروس و میکروب شروع شد ولی در نهایت خودش رو با نمادهای اون نشون داد. بیشتر اون فکرها و نگرانیها حالا دیگه رفته ولی هنوز توی یه سری موقعیتها و یه سری وقتها باز خودش رو نشون میده.
انجام دادن کارهای غیر منطقیای که تموم ذهنم میگفت اشتباهه، شنیدن غرها و نصیحتهای بقیه که مثل یه چیز خودخواسته بهش نگاه میکردن و البته گاهی هم بهشون حق میدادم، رفتن آرامشم و خاموش نشدن صداهای توی مغزم برام سخت بود، گاهی زیادی سخت.
پست اون گزارشی که نوشتم برام شبیه یه لبخند طعنهآمیز شده. یه روز خواستم حذفش کنم که دیگه جلوی چشم خودم و کسی نباشه، اما نکردم و نمیدونم چرا. این که یه جوری ورق برگرده که چیزی که اون موقعها برام خیلی دور بود رو تجربه کنم، حس عجیبیه.
این کتاب رو توی شهر کتاب اردیبهشت دیدم، درباره خرسیه که از کثیف شدن خونه میترسه. حالا یه مهمون ناخونده داره که خونه رو با تارهای چسبناکش پر کرده و تموم آرامش ذهنش رو به هم ریخته.
کتاب رو خریدم، نه فقط برای اینکه اگه یه روزی بچهای ذهنش درگیر وسواس و تمیزی شد، بتونم با قصه کنارش باشم. برای خودم هم خریدم، برای وقتهایی که نیاز دارم زیر لب به خودم بگم: از چی میترسی؟
از چی میترسی آقا خرسه؟
نویسنده و تصویرگر: جیکوب گرنت
مترجم: آنوشکا عسگری
از انتشارات پرتقال
ما لرها یه جملهای برای غمها و عزاداریها داریم که نمیدونم برای بقیه مردم هم آشناست یا نه. میگیم: آخی تا قیومت! یعنی غمی که افتاده روی شونههام، اونقدری زیاده که از الآن تا آخر عمرم، شونههام سنگینه و آخی میگم.
آخرین بار از بابا شنیدمش. چهلم ننه بود و همه غریبهترها رفته بودن، ما مونده بودیم و چند نفر دیگه. بابا به ننه نگاه کرد و از ته دلش گفت: آخی تا قیومت!
احتمالا بارها این جمله رو شنیده بودم ولی هیچوقت ندیده بودم که یه نفر تموم غمش رو توی همین سه تا کلمه کوتاه بریزه. به این فکر میکنم که زبون مادری میتونه مثل یه پناهگاه باشه، بدون اینکه خودمون بفهمیم. انگار وقتی همه کلمههای عادی از گفتن حالمون عاجز و ناتوان میشن، آروم پناه میبریم به زبونی که برای قلبمون آشناتره. شاید برای همینه که آهنگهای محلی به نظرم غمگینتراند.
شاید از این به بعد روزهایی که غم و رنجی که میکشم، فراتر از کلمات همیشگیمه و نمیتونم چیزی بنویسم، روی زبون مادریم حساب بیشتری باز کنم. شاید کلمههای آشنای قدیمی، بتونن حرفهای توی ذهنم رو تبدیل به جمله کنن.