# آرشیو نوشته‌ها

مجموع 51 نوشته

# آغوشی به اندازه غم

امشب به بابا خبر دادند که دوستش فوت کرده. سایه مرگ و جشن شب یلدا هم‌زمان به خانه‌مان آمده بود. نزدیک ۲۰ سال است که به اصفهان مهاجرت کرده‌ایم اما دل بابا هنوز در همان شهر کوچک مورد علاقه‌اش مانده، توی اتاق کار تقریبا بزرگ آن‌جا با همان همکارها و دوست‌هایی که پیدا کرده بود. حالا یکی از همان‌ها رفته بود. همانی که بابا شب قبل تلفنی با او صحبت کرده بود. آدم می‌تواند در کمتر از ۲۴ ساعت برود. مامان می‌گوید هر نفسی که می‌کشیم، اگر بیرون نیاید همه چیز تمام می‌شود. آدم می‌تواند در کمتر از یک ثانیه هم برود

# جعبه کلمه‌ها

 گاهی وقت‌ها پیش خودم فکر می‌کنم کاش شغلم ارتباطی با نوشتن نداشت، شاید اون‌جوری می‌تونستم کلمه‌هام رو ذخیره کنم و برای خودم بنویسم، برای وقت‌هایی که دلم می‌خواد از روزمرگی‌ها بگم یا برای قاب‌هایی که توی ذهنم شبیه قصه‌ها می‌شن ولی برای گفتنشون کلمه کم میارم. گاهی به این فکر می‌کنم که نکنه کلمه‌ها شبیه آدم‌هایی باشن که با بزرگ شدن از دستشون دادم؟ اگه این‌جوری باشه، دلم برای تمام قصه‌هایی که روی کاغذ نیومدن تنگ می‌شه. کاش بهمون یاد می‌دادن که کلمه جمع کنیم. مثل پول‌هایی که از بچگی توی قلک می‌ریختی

# زندگی ادامه دادن است

گاهی ادامه دادن همان زندگی کردن است. گوشمان را بیخودی با انواع زندگی کردن پر کرده‌اند، اگر فلان اندازه نخندی، با این تعداد آدم آشنا نشوی و یک عالمه کارهای دیگر را نکنی، داری روزهای زندگی‌ات را هدر می‌دهی. وقتی که شرایط دنیا و زندگی سخت است، ادامه دادن نزدیک‌ترین معنای زندگی است. وقتی وسط روزهای بزرگسالی، همان جایی که احساس می‌کنی زنده ماندن و زندگی کردن دارد روز به روز سخت‌تر می‌شود، تو می‌مانی و ادامه می‌دهی، یعنی میل به زندگی کردن داری. ***** این روزها گاهی احساس می‌کنم که برای تحمل بعضی از فک

# از چی می‌ترسی آقا خرسه؟

اوایل شروع کرونا یه گزارش برای روزنامه نوشتم درباره نگرانی مردم از مبتلا شدن به وسواس. اون روزها دغدغه خودم نبود اما چون خیلی از آدم‌ها نگران بودن، با یه روانشناس صحبت کردم و درباره‌ش نوشتم‌. بعد از چند ماه سر کردن با کرونا، یکی از افرادی که وسواس گرفت خودم بودم. وسواسی که از چیزی غیر از فکر به از بین بردن ویروس و میکروب شروع شد ولی در نهایت خودش رو با نمادهای اون نشون داد. بیشتر اون فکرها و نگرانی‌ها حالا دیگه رفته ولی هنوز توی یه سری موقعیت‌ها و یه سری وقت‌ها باز خودش رو نشون می‌ده. انجام دادن

# آخی تا قیومت!

ما لرها یه جمله‌ای برای غم‌ها و عزاداری‌ها داریم که نمی‌دونم برای بقیه مردم هم آشناست یا نه. می‌گیم: آخی تا قیومت! یعنی غمی که افتاده روی شونه‌هام، اون‌قدری زیاده که از الآن تا آخر عمرم، شونه‌هام سنگینه و آخی می‌گم. آخرین بار از بابا شنیدمش. چهلم ننه بود و همه غریبه‌ترها رفته بودن، ما مونده بودیم و چند نفر دیگه. بابا به ننه نگاه کرد و از ته دلش گفت: آخی تا قیومت! احتمالا بارها این جمله رو شنیده بودم ولی هیچ‌وقت ندیده بودم که یه نفر تموم غمش رو توی همین سه تا کلمه کوتاه بریزه. به این فکر می‌کنم

# درباره امید

فکرش را که می‌کنم، می‌بینم بیشتر وقت‌ها آدم امیدواری بودم؛ حتی در روزهای تقریبا تاریک. از آن‌جایی که زندگی همیشه قشنگ نیست، ترکیب امیدواری و خیال‌پردازی گاهی وقت‌ها کار دستم می‌دهد. همان‌وقت‌هایی که با امید درباره اتفاقات آینده خیال می‌بافتم و فکر می‌کردم می‌شود اما دنیا جور دیگری چرخید. بزرگ‌ترین پیوند من با زندگی همین امید است، با این‌‌که حتی آدم خوش‌بینی هم نیستم! با این‌که می‌دانم زندگی همیشه به میل من نبوده و دنیا هم جای کاملا عادلانه‌ای نیست؛ هنوز دودستی نورهای داخل دستم نگه داشته‌ام تا ب

# تغییر-منفی ۲۱

چیزی در زندگی‌ام درست نیست. انگار صدای قژقژ لولای در قطع نمی‌شود و ماهی یک بار روغن‌کاری هم دردی را دوا نمی‌کند. باید هر روز بلند شوم و روی همه سوراخ سنبه‌هایش روغن بریزم، فردا و پس‌فردا و تمام فرداها هم! انگار زندگی‌ام مراقبت هر روزه می‌خواهد، تغییری که مثل اس‌ام‌اس واریز حقوق، ماهی یکی دوبار نباشد. مسیر جدید را کامل نمی‌شناسم‌. فقط می‌دانم از کجا باید شروع کنم. حتی شاید همین را هم اشتباه فهمیده باشم، اما مطمئنم شروع برای من آن‌جاست، حتی اگر شروع مسیر اشتباه، افتادن و بالاخره پیدا کردن راه اصلی

# 24!

یک: دو ماه از ۲۴ سالگی‌ام گذشته است و حالا بیشتر از ۸ هزار و ۸۰۰ روز روی زمین زندگی‌ کرده‌ام. دیگر جفت پاهایم را گذاشته‌ام در بیست و پنجمین سالِ بودنم. احساس می‌کنم در ۱۴ ماهی که گذشت، سال‌ها تکیده‌تر شده‌ام، ولی به اندازه یک سال هم زندگی نکرده‌ام. و عجیب این است که این احساس برای دیگران عجیب نیست. انگار که یک میکروفون به دستم داده‌اند تا از طرف همه این حرف را بزنم. دو: گل آفتابگردان روبه‌رویم است و آدری هپبورن به چشم‌هایم نگاه می‌کند و می‌خندد. کنارش مودمی که شبیه آدم فضایی‌هاست، دو دستش را

# قسمتی که یه دوست رو از دست دادیم

۱۷-۱۸ ساله بودم که برای اولین بار فرندز دیدم. برای اولین بار روبه‌روی ۶ تا آدمی نشستم که فصل به فصل، بهشون نزدیک‌تر شدم و اون‌ها کم‌کم شدن بخشی از زندگی من توی غم، شادی، استرس، بی‌حوصلگی و تمام حس و حال‌ها. اون موقع نمی‌دونستم قراره برای بقیه عمرم، بیشتر مثال‌هام رو از سکانس‌های این سریال بزنم و بگم عه یاد جویی افتادم یا شبیه مانیکا توی فلان قسمته و ... بار اولی که سریال رو دیدم، از جویی و فیبی بیشتر از همه خوشم اومد، اما هر چقدر بزرگ‌تر شدم، شخصیت شماره اولم شد چندلر. انگار که برای این علاقه، ب

# سوم آبان ۰۱

این روزها گاهی حس می‌کنم یک قدمی فروپاشی و افتادنم و گاهی بسیار صبورم و امیدوار،‌بسیار. با امید به آینده فکر می‌کنم و برای آرزوهایم تصویر می‌سازم. راستش یک هفته است که در جواب سوال: «چه کارهایی می‌کنی؟» حتما به فکر کردن هم اشاره می‌کنم. اگر این کار را نکنم، بیشتر روزم را نادیده گرفته‌ام. صبح بیدار می‌شوم اما انگار که خواب شب قبل، ذهنم را خالی نکرده است، اولین کار به روزهای بعد فکر می‌کنم، به این که چطور می‌توانم از پس آن‌ها بربیایم. شاید خنده‌دار به نظر برسد اما گاهی خیال می‌کنم که از بانک یا ق