امشب به بابا خبر دادند که دوستش فوت کرده. سایه مرگ و جشن شب یلدا همزمان به خانهمان آمده بود. نزدیک ۲۰ سال است که به اصفهان مهاجرت کردهایم اما دل بابا هنوز در همان شهر کوچک مورد علاقهاش مانده، توی اتاق کار تقریبا بزرگ آنجا با همان همکارها و دوستهایی که پیدا کرده بود.
حالا یکی از همانها رفته بود. همانی که بابا شب قبل تلفنی با او صحبت کرده بود. آدم میتواند در کمتر از ۲۴ ساعت برود. مامان میگوید هر نفسی که میکشیم، اگر بیرون نیاید همه چیز تمام میشود. آدم میتواند در کمتر از یک ثانیه هم برود
گاهی وقتها پیش خودم فکر میکنم کاش شغلم ارتباطی با نوشتن نداشت، شاید اونجوری میتونستم کلمههام رو ذخیره کنم و برای خودم بنویسم، برای وقتهایی که دلم میخواد از روزمرگیها بگم یا برای قابهایی که توی ذهنم شبیه قصهها میشن ولی برای گفتنشون کلمه کم میارم.
گاهی به این فکر میکنم که نکنه کلمهها شبیه آدمهایی باشن که با بزرگ شدن از دستشون دادم؟ اگه اینجوری باشه، دلم برای تمام قصههایی که روی کاغذ نیومدن تنگ میشه. کاش بهمون یاد میدادن که کلمه جمع کنیم. مثل پولهایی که از بچگی توی قلک میریختی
گاهی ادامه دادن همان زندگی کردن است. گوشمان را بیخودی با انواع زندگی کردن پر کردهاند، اگر فلان اندازه نخندی، با این تعداد آدم آشنا نشوی و یک عالمه کارهای دیگر را نکنی، داری روزهای زندگیات را هدر میدهی. وقتی که شرایط دنیا و زندگی سخت است، ادامه دادن نزدیکترین معنای زندگی است.
وقتی وسط روزهای بزرگسالی، همان جایی که احساس میکنی زنده ماندن و زندگی کردن دارد روز به روز سختتر میشود، تو میمانی و ادامه میدهی، یعنی میل به زندگی کردن داری.
*****
این روزها گاهی احساس میکنم که برای تحمل بعضی از فک
ما لرها یه جملهای برای غمها و عزاداریها داریم که نمیدونم برای بقیه مردم هم آشناست یا نه. میگیم: آخی تا قیومت! یعنی غمی که افتاده روی شونههام، اونقدری زیاده که از الآن تا آخر عمرم، شونههام سنگینه و آخی میگم.
آخرین بار از بابا شنیدمش. چهلم ننه بود و همه غریبهترها رفته بودن، ما مونده بودیم و چند نفر دیگه. بابا به ننه نگاه کرد و از ته دلش گفت: آخی تا قیومت!
احتمالا بارها این جمله رو شنیده بودم ولی هیچوقت ندیده بودم که یه نفر تموم غمش رو توی همین سه تا کلمه کوتاه بریزه. به این فکر میکنم
فکرش را که میکنم، میبینم بیشتر وقتها آدم امیدواری بودم؛ حتی در روزهای تقریبا تاریک. از آنجایی که زندگی همیشه قشنگ نیست، ترکیب امیدواری و خیالپردازی گاهی وقتها کار دستم میدهد. همانوقتهایی که با امید درباره اتفاقات آینده خیال میبافتم و فکر میکردم میشود اما دنیا جور دیگری چرخید.
بزرگترین پیوند من با زندگی همین امید است، با اینکه حتی آدم خوشبینی هم نیستم! با اینکه میدانم زندگی همیشه به میل من نبوده و دنیا هم جای کاملا عادلانهای نیست؛ هنوز دودستی نورهای داخل دستم نگه داشتهام تا ب