شروع دوباره
خیلی وقتها موقعی که دارم فیلم میبینم یا بلافاصله بعدش دلم میخواد بنویسم اما معمولا نوشتن رو
چشمهای عبدالله
یکی از چشمهایش را توی صندوقچه نگه داشته بود برای روزی که محبوبش را میبیند. میگفت حیف
2 min read
با کی میجنگی؟
یه جایی از کتاب همه دوستان من ابرقهرماناند، دو نفر از شخصیتها به یه نمایشگاه هنری میرن. اونجا
کرونای خانمانساز
نوشته بود که سعی کنید نیازهای آینده مردم رو پیشبینی کنید تا بتونید پول دربیارید.
کاغذ آگهیش رو انداختم
ایرانه خانم
دیشب گفتم که دلم میخواهد درباره یک موضوعی بنویسم اما انگار که ذهنم قفل است. حالا فکر میکنم
گنجینه خیال
توی اینستا میچرخم و عکسهای کسی را که عزیزش را از دست داده میبینم و کمی حالم
روی خوش زندگی
چشمهایت را که از نگاه کردن به لپتاپ خسته شدهاند میبوسم و برایت یک لیوان چای کمرنگ
چهار صحنه، چهار نفر
یک: صفحه وبلاگ را که باز کردم، پاهایم را داخل دلم جمع کردم و دستهایم را به جای گذاشتن
شاخه نور در تاریکی
چند وقت پیش داشتم با یه نفر صحبت میکردم و وقتی دلیل یه کار رو ازم پرسید، بهش گفتم
تقابل ما و جامعه
من از آن دسته آدمهایی هستم که موقع خندیدن لثههایم پیدا میشود. چند سال پیش بود که