فکرش را که می‌کنم، می‌بینم بیشتر وقت‌ها آدم امیدواری بودم؛ حتی در روزهای تقریبا تاریک. از آن‌جایی که زندگی همیشه قشنگ نیست، ترکیب امیدواری و خیال‌پردازی گاهی وقت‌ها کار دستم می‌دهد. همان‌وقت‌هایی که با امید درباره اتفاقات آینده خیال می‌بافتم و فکر می‌کردم می‌شود اما دنیا جور دیگری چرخید.

بزرگ‌ترین پیوند من با زندگی همین امید است، با این‌‌که حتی آدم خوش‌بینی هم نیستم! با این‌که می‌دانم زندگی همیشه به میل من نبوده و دنیا هم جای کاملا عادلانه‌ای نیست؛ هنوز دودستی نورهای داخل دستم نگه داشته‌ام تا بتوانم قلبم را همیشه روشن نگه دارم. با این‌که می‌دانم بعضی‌هایشان آخر از بین انگشت‌هایم فرار می‌کنند، حالا هر چقدر هم که تلاش کنم.

کمتر از ده روز دیگر سال نو می‌شود و من باز هم امیدوارم. امیدی که کمتر از سال‌های گذشته است اما هنوز هست. امیدی که امیدوارم هیچ‌وقت تمام یا خیلی کم نشود؛ امیدی که امیدوارم امسال کمتر ناامید شود!

چیزی در زندگی‌ام درست نیست. انگار صدای قژقژ لولای در قطع نمی‌شود و ماهی یک بار روغن‌کاری هم دردی را دوا نمی‌کند. باید هر روز بلند شوم و روی همه سوراخ سنبه‌هایش روغن بریزم، فردا و پس‌فردا و تمام فرداها هم! انگار زندگی‌ام مراقبت هر روزه می‌خواهد، تغییری که مثل اس‌ام‌اس واریز حقوق، ماهی یکی دوبار نباشد.
مسیر جدید را کامل نمی‌شناسم‌. فقط می‌دانم از کجا باید شروع کنم. حتی شاید همین را هم اشتباه فهمیده باشم، اما مطمئنم شروع برای من آن‌جاست، حتی اگر شروع مسیر اشتباه، افتادن و بالاخره پیدا کردن راه اصلی باشد.
شروع مثل بازی‌ها یک نقطه نیست و همین تمام داستان را سخت می‌کند. شروع در این دنیای بدون تاس و آدمک‌های پلاستیکی، ممکن است یک سال و گاهی هم بیشتر طول بکشد. حالا تو باید خودت را ثابت کنی و وسط این شروع طولانی، جا نزنی. که مدام راه مانده را متر نکنی و برای مدت طولانی ناامید نمانی.
همه این‌ها برای من سخت است ولی احساس می‌کنم اگر همین صدای قژقژ در را درست نکنم، چند سال دیگر باد بزرگی تمام در را از جا درمی‌آورد. آن‌وقت من می‌مانم و خانه‌ی بدون در و سوز زمستان.

یک:

دو ماه از ۲۴ سالگی‌ام گذشته است و حالا بیشتر از ۸ هزار و ۸۰۰ روز روی زمین زندگی‌ کرده‌ام. دیگر جفت پاهایم را گذاشته‌ام در بیست و پنجمین سالِ بودنم. احساس می‌کنم در ۱۴ ماهی که گذشت، سال‌ها تکیده‌تر شده‌ام، ولی به اندازه یک سال هم زندگی نکرده‌ام. و عجیب این است که این احساس برای دیگران عجیب نیست. انگار که یک میکروفون به دستم داده‌اند تا از طرف همه این حرف را بزنم.

دو:

گل آفتابگردان روبه‌رویم است و آدری هپبورن به چشم‌هایم نگاه می‌کند و می‌خندد. کنارش مودمی که شبیه آدم فضایی‌هاست، دو دستش را به طرف بالا گرفته و ست نمکدان و بشقاب سنتی، که مامان چند روز پیش لابه‌لای وسایل پیدا کرده بود هم خودنمایی می کنند. صدای خنده‌ای از صندلی کناری می‌آید و یادم می‌اندازد که چقدر دوست داشتن می‌تواند سیاهی زندگی را کمرنگ‌تر کند. که چقدر این یک سال بیشتر از هر وقتی، به نعمت آدم‌های عزیز زندگی‌ام فکر کرده‌ام. اصلا یکی از مهم‌ترین دستاوردهای زندگی‌ام،‌ پیدا کردن آدم‌های درست و خوب است. چه کسی گفته که دستاورد فقط باید فلان موفقیت شغلی و درسی باشد؟

سه:

از کتاب‌ها و حتی فیلم و سریال‌های خوب دور افتاده‌ام و نمی‌دانید چقدر به خاطرش خجالت‌زده‌ام. دلم زندگی منظم و پرفایده می‌خواهد ولی انگیزه دویدن و حتی راه رفتن در آن مسیر را هم ندارم. جلسه قبل به تراپیستم گفتم که احساس می‌کنم دارم له می‌شوم. فکر کنم که باید دست و پا زدن را رها کنم. شاید افتاده‌ام روی گیاه‌های .... در اتاق ممنوعه هاگوارتز در طبقه سوم، و تنها راه نجاتم، صبر کردن است. این‌که دست از تلاش برای گرفتن زندگی و هدایت کردنش بردارم، گوشه‌ای بنشینم و به اتفاق‌ها، زندگی و مقدار توانم فکر کنم، تا بعدها بتوانم درست‌تر قدم بردارم.

چهار:

گفتم باید به مقدار توانم فکر کنم، به کارهایی که می‌توانم انجام دهم و چیزهای غیرممکنی که مهم نیست چقدر برایشان تلاش می‌کنم، به هر حال رسیدن بهشان یا کنترل کردنشان در توان من نیست. نام بیست‌وچهار سالگی‌ام را سال «فکر کردن و حرکت کردن» می‌گذارم. از آن نام‌هایی که تمام نمی‌شوند و باید همیشه تکه‌هایی از آن را با خودم به سال بعدی ببرم. از آن نام‌هایی که دلم می‌خواهد به واقعیت تبدیل شود.

۱۷-۱۸ ساله بودم که برای اولین بار فرندز دیدم. برای اولین بار روبه‌روی ۶ تا آدمی نشستم که فصل به فصل، بهشون نزدیک‌تر شدم و اون‌ها کم‌کم شدن بخشی از زندگی من توی غم، شادی، استرس، بی‌حوصلگی و تمام حس و حال‌ها. اون موقع نمی‌دونستم قراره برای بقیه عمرم، بیشتر مثال‌هام رو از سکانس‌های این سریال بزنم و بگم عه یاد جویی افتادم یا شبیه مانیکا توی فلان قسمته و ...
بار اولی که سریال رو دیدم، از جویی و فیبی بیشتر از همه خوشم اومد، اما هر چقدر بزرگ‌تر شدم، شخصیت شماره اولم شد چندلر. انگار که برای این علاقه، باید سنم بیشتر می‌شد یا نگاهم به سریال دقیق‌تر.
دیگه شوخی‌های چندلر، رقصیدنش، عاشقی کردن‌هاش و سنگ تموم گذاشتنش توی دوستی‌ها، پررنگ شده بود. آدمی که زندگیش پر از تروما و چاله و اشک بود و می‌تونستی رد پاش رو توی بیشتر تصمیم‌های زندگیش ببینی. کسی که پشت شوخی‌های خنده‌دار و طعنه‌های مخصوص به خودش، یه آدم دیگه رو قایم کرده بود.
بعدها فهمیدم که متیو پری رو هم می‌تونم با همین جمله‌ها توصیف کنم. پسری که تموم خنده‌های دم حوض توی تیتراژ به خاطر کارهای اون بود و پشت صحنه سکانس‌ها، پر از خنده‌ها و شوخی‌هاش بود؛ ولی خودش داشت توی افسردگی و اعتیاد دست‌وپا می‌زد.
حالا دیگه متیو نیست؛ متیویی که زندگیش از چندلر تلخ‌تر تموم شد و آخرش هم کسی کنارش نبود. توی این چند روز، مثل بقیه روزهای این دو ماه، موقع ناهار خوردن فرندز دیدم و گاهی غصه خوردم و گاهی خندیدم.
اما گریه از دست دادن شخصیتی رو که ۷ ساله دوست خوشی‌ها و ناراحتی‌هام بوده، وقتی کردم که دوباره دورهمی فرندز رو دیدم. همون‌جایی که خود متیو میاد توی قابی، که آشناترین قاب سینمای منه و آشناترین و عزیزترین هم می‌مونه.
ممنونم متیو پری، ممنونم چندلر، ممنونم که دوست میلیون‌ها آدم شدی، ممنونم که از راه دور غصه‌هامون رو کم کردی.
امیدوارم الآن حالت خوب باشه.
دوست تو، فاطمه.

این روزها گاهی حس می‌کنم یک قدمی فروپاشی و افتادنم و گاهی بسیار صبورم و امیدوار،‌بسیار. با امید به آینده فکر می‌کنم و برای آرزوهایم تصویر می‌سازم. راستش یک هفته است که در جواب سوال: «چه کارهایی می‌کنی؟» حتما به فکر کردن هم اشاره می‌کنم. اگر این کار را نکنم، بیشتر روزم را نادیده گرفته‌ام.

صبح بیدار می‌شوم اما انگار که خواب شب قبل، ذهنم را خالی نکرده است، اولین کار به روزهای بعد فکر می‌کنم، به این که چطور می‌توانم از پس آن‌ها بربیایم. شاید خنده‌دار به نظر برسد اما گاهی خیال می‌کنم که از بانک یا قرعه‌کشی یا بانکی، مبلغ زیادی پول برنده شده‌ام و شروع می‌کنم به فکر کردن در مورد این که چطور برنامه‌ها و پولم را مدیریت کنم. حتی بخشی از آن را هم برای کمک به خیریه کنار می‌گذارم:) بعد بلند می‌شوم و زندگی را شروع می‌کنم.

این عادتم بد است؟ نمی‌دانم. آن خودخوری‌ها و فکرهای مدام که گاهی لبخند و حال خوبم را می‌گیرند، بد است؛ اما این خیال‌پردازی‌ها را نمی‌دانم. گاهی دوست دارم که جمعیت زیادی نوشته‌هایم را بخوانند و برایم نظرشان را بنویسند.

اگر قرار باشد فاطمه این روزها را در چند کلمه خلاصه کنم، می‌گویم:

سردرگمی، غم، امید، ترس، عشق و باز هم غم و یاز هم امید.