جلال
کلاهی را که آن روز بر سرش گذاشته بودند، کنار چمدان همیشه آمادهاش و بقیه کلاهها آویزان کرد.
چشمهایت
عزیز قلب من سلام؛
فکر میکنم این سومین نوشتهای است که به نام تو، اینجا میگذارم. امشب
در ستایش تنهایی
در تمام این دو سال، کرونا یک جمله را با صدای بلند به همه یادآوری کرد که آی آدمها!
با احترام، تقدیم به آنهایی که گوشی برای شنیده شدن ندارند.
تصمیم گرفتم که روزانهنویسی کنم، نه هر روز اما بیشتر روزهای سال. امشب قبل از این که سراغ لپتاپ
شروع
همیشه دوست داشتم روزانهنویسی کنم. از تصویرهایی که دیدم، حرفهایی که گفتم و شنیدم، از آدمها، غم
جنگ هیچ چهرهای ندارد
دخترم، پسرم سلام.
نمیدانم وقتی این نامه را میخوانی چند سالت است و چند سال گذشته است. امروز
نصفه و نیمه
سیگارش یه ذره شده ولی دورش نمیندازه و انگار میخواد تا جون توش مونده، بذاره رو لبهاش
حس تنها
شاید نشود گفت که بدترین اما میتوانم بگویم که سردرگمی یکی از بدترین احساساتی است که آدمیزاد تجربه
1 min read
فعلا بدون عنوان
اولین روزهای مدرسه رو همیشه یادمه. بعد از سه ماه دوستهام رو میدیدم و از هر لحظهای
بیبی گل
بیبی گل با یه لباس بلند محلی نشسته بود گوشه آشپزخونه و نون درست میکرد. خمیری که توی
1 min read