خیلی وقت‌ها موقعی که دارم فیلم می‌بینم یا بلافاصله بعدش دلم می‌خواد بنویسم اما معمولا نوشتن رو موکول می‌کنم به یه زمان دیگه؛ وقتی که ذهنم منسجم‌تر بشه یا هر چیز دیگه‌ای. الآن اینجام، وسط فیلم سه‌شنبه‌ها با موری و به خودم گفتم حتی اگه اینترنت نبود هم باید یه جایی بنویسم.

توی فیلم موری میگه ما کل زندگی‌مون رو می‌ذاریم پای کار، پول و آرزوها اما واقعا این چیزیه که ما از زندگی می‌خوایم؟ یاد وقتی افتادم که توی کلاس زبان، استادم ازم پرسید: با نوشتن راحت‌تری یا حرف زدن؟

حقیقت اینه که نوشتن برای من، مثل یه راه نجاته. همدرد روزهاییه که حالم بده و شریک وقت‌های خوشحالیم. اگه عاشق نمی‌شدم، شاید می‌تونستم بگم نوشتن تنها پناه زندگیمه. و احتمالا چیزیه که بعد از سوال چی از زندگیت می‌خوای، یادش میفتم.

چهار ماه گذشته که بیشتر مشغول نوشتن‌‌های کاری بودم، کمتر تونستم چیزی بنویسم. حتی گاهی بابتش از خودم خجالت می‌کشیدم؛ از این که این‌قدر دور افتادم از اینجا و از نوشتن. چند روز پیش نیک بهم گفت که اسمت رو سرچ کردم و وبلاگت صفحه دوم گوگل بود و انگار همین شد انگیزه دوباره نوشتن و حرف‌های موری هم کمک آخر بود تا بیام و اینجا و بگم: دلم تنگ بود برای این صفحه.

امیدوارم بیشتر بیام و بیشتر بنویسم چون این شکلی خوشحال‌ترم.

یکی از چشم‌هایش را توی صندوقچه نگه داشته بود برای روزی که محبوبش را می‌بیند. می‌گفت حیف است او را بعد از سال‌ها با چشم‌هایی ببینم که آدم‌های زیادی را بعد از او دیده‌اند. یکی از چشم‌هایم باید پاک باشد. درست از وقتی که با او خداحافظی کردم، گذاشتمش توی صندوقچه. مگر با یک چشم نمی‌شود زندگی کرد؟ حالا هر چقدر هم که ضعیف شده باشد. سخت است ولی به درست و واضح‌تر دیدنش می‌ارزد. فکر کن آن یکی هم ضعیف می‌شد و تار می‌دید. آن وقت دیگر به چه امیدی می‌توانستم زندگی کنم؟

این‌ها را برای جوانی می‌گفت که به تازگی برای طبابت به روستا آمده بود وگرنه تمام اهالی آنجا داستان عبدالله و منیژه را می‌دانستند و سال‌ها عجز و لابه کرده بودند که آخر عمری کوتاه بیاید و زندگی‌اش را بکند. جوان هم چشم‌هایش پر از ترحم و دلسوزی شده بود و با دقت به حرف‌‌هایش گوش می‌داد. عبدالله اما مثل همیشه در همان یک چشمش که آب مروارید تنهایش نمی‌گذاشت، امید نشسته بود. هر موقع کسی از راه می‌رسید و او داستانش را می‌گفت، لبخند امیدواری روی صورتش جا خوش می‌کرد؛ انگار خودش را با چشم سالم و جوانش تصور می‌کرد که به استقبال منیژه می‌رود و او را در آغوش می‌گیرد.

شش یا هفت ماه بعد خبر آوردند عبدالله بیمار شده و دیگر نمی‌تواند از جایش بلند شود. فرستادیم سراغ همان جوان تا بیاید معاینه‌اش کند هر چند میرزا محمد که همیشه بوی گیاهان دارویی و پماد می‌داد، می‌گفت: دیگر فایده‌ای ندارد و آخرهای عمرش است.

جوان هم که قطع امید کرد، عبدالله خواست صندوقچه‌اش را بیاورند تا چشمش را بردارد. صندوقچه را آوردند تا بتواند بعد از سال‌ها درست و حسابی ببیند و در عوض همه ما پر از اشک بودیم و تار می‌دیدیم. جوان که هیچ از ماجرا سر درنمی‌آورد، طاقتش تمام شد و کنار گوش من گفت: دم مرگ دیگر چشم به چه دردش می‌خورد؟ این همه برای دیدن منیژه از آن استفاده نکرد، حالا دیگر دیدن چه فایده‌ای دارد؟

آرام گفتم: منیژه چندین سال پیش مرده است.

یه جایی از کتاب همه دوستان من ابرقهرمان‌اند، دو نفر از شخصیت‌ها به یه نمایشگاه هنری میرن. اونجا با چیزی شبیه به آینه روبه‌رو می‌شن که وقتی به اون نگاه می‌کنن، خودشون رو مثل یه آدم واقعی جلوی خودشون می‌بینن. واکنش هر دوی اون‌ها یه چیز بود: دعوا کردن با کسی که جلوی روشون ایستاده. هر ضربه‌ای که می‌زدن، خود دومی اون‌ها هم سریع مقابله می‌کرد.

دعوا همین‌طوری ادامه داشت تا این‌ که نفر سومی که کنارشون بود با تعجب گفت: با کی دارید می‌جنگید؟

و همین جمله، همین چند کلمه شد تیتر اول اون روزهای من. به این فکر کردم که چه لحظه‌هایی به جای این که بشینم کنار خودم و براش از هر دری حرف بزنم، با اخم نگاهش کردم و تموم خستگی روزم رو با سرزنش و دعوا روی اون خالی کردم. همون کسی که خودم بودم و باید بیشتر از هر کسی حواسم رو جمع ناراحتی‌هاش می‌کردم.

جنگ‌ها معمولا یه بازنده و برنده‌ای دارن، اصلاً گاهی هدفشون همینه که چیزی رو برنده بشن و برتری خودشون رو ثابت کنن. جنگ آدم با خودش و عزیزانش تا همیشه از این قاعده جداست. بردن توی این جنگ‌ها مساویه با باختن چیزی مهم‌تر و ارزشمندتر.

توی یکی از قسمت‌های سریال آشنایی با مادر، یه جایی مارشال و لیلی با هم دعوا می‌کنن و لیلی با شنیدن یه حرفی، دیگه جوابی نداشت و از خونه زد بیرون. مارشال برنده اون بحث شد اما یکم بعد وقتی که توی خیالاتش با لیلی حرف می‌زد، لیلی یه جمله قشنگ گفت. گفت: «تو بحث رو بردی اما قراره ببازی! اگه همین‌جوری به گفتن کلمه‌های «بردن» و «باختن» ادامه بدی، اگه بخوای این‌جوری رفتار کنی، کم کم من رو از دست میدی.

و اونجا بود که مارشال به خودش اومد که کسی که جلوش نشسته، دشمنش نیست! زنشه.

کاش ما هم یه جاهایی به خودمون بیایم و یادمون نره آدمی که داریم باهاش می‌جنگیم خودمونیم یا یه آدم عزیزیه که ناراحت شدنش، ما رو هم غمگین می‌کنه. کاش گاهی وقت‌ها خودمون بشیم اون نفر سومی که داره از دور نگاه می‌کنه و از خودمون بپرسیم: با کی داری می‌جنگی؟

‎‌

نوشته بود که سعی کنید نیازهای آینده مردم رو پیش‌بینی کنید تا بتونید پول دربیارید.

کاغذ آگهیش رو انداختم تو جیب کوچیکه کیفم و الکل رو درآوردم که بزنم به دست‌هام ولی نزدم. همینجوری به دست‌هام که از شدت زدن الکل خراب شده بودن زل زدم.

سریع دوباره آگهی رو درآوردم:

«نمایشگاه اختراعات جوانان.»

«نیازها را پیش‌بینی کنید!»

مهلتش تا دو هفته‌ی دیگه بود. همون لحظه‌ای که می‎خواستم بی‌خیال بشم یاد حرف‌های پسر مدرسه‌ی بغلی‌مون توی راهنمایی افتادم که هرکاری می‌کردم ازم تعریف می‌کرد. اون روزی اومد توی ذهنم که وقتی جلوش بسته‌ی خوراکی رو باز کردم یه جوری با تحسین نگام کرد که حس کردم قراره از داخل چیپس، خرگوش و پرنده دربیارم.

صداش رو شنیدم که می‌گفت تو می‌تونی توی دو هفته پنج تا چیز اختراع کنی! و دوباره همون‌جوری با دهن باز و شگفتی نگام کرد.

یادآوری حرفش تاثیرش رو گذاشت و سریع دربست گرفتم و رفتم خونه. چون قرار بود پولدار بشم، به پول زیادی که راننده گفت فکر نکردم.

همه‌ی برنامه‌هام رو کنسل کردم و کل دو هفته رو کار کردم تا بالاخره تموم شد. روز قبل نمایشگاه توضیح اختراع رو با نمونه تولیدیش براشون فرستادم و روش با برچسب درشت نوشتم: دستگاه کاربردی تولید پوست انسان!

فرداش تا از خونه اومدم بیرون، سی تا پلیس مسلح وایسادن سر راهم و با تهدید اسلحه گذاشتن روی سرم و بردنم کلانتری.

اونجا فهمیدم که اتهامم کندن پوست انسان‌ها و استفاده از اونه. هر سری می‌خواستم با جدیت وایسم جلوشون و بگم تا وکیلم نیاد حرف نمی‌زنم و به خاطر اتهام نادرستتون شکایت می‌کنم، یادم می‌افتاد دیگه یه ریال هم پول ندارم. براب همین هم شروع می‌کردم التماس کردن که به امام دارید اشتباه می‌کنید و این‌جوری که شما فکر می‌کنید نیست!

اما هر چی قسم و آیه و دلیل آوردم باور نکردن و حکمم رو بیست سال زندان یا 400 میلیون جریمه بریدن.

به خاطر این‌که 400 هزار تومن هم نداشتم، فرستادنم زندان. اونجا چون به فاطمه پوست‌کَن معروف بودم همه‌ ازم حساب می‌بردن و بهم می‌رسیدن؛ این شد که بهترین خاطره‌های زندگیم رو توی زندان ساختم.

الآن که دارم این رو می‌نویسم، به یکی از مامورهای اینجا یه چک دادم که کاغذ و خودکار بهم بده تا خاطرات این یه هفته زندانم رو همین‌جا بنویسم. بعد هم قراره کاغذها رو با گوشی‌ای که قراره برام بخره بفرسته دم خونه‌ی جدیدم و بقیه‌ش رو هم بذاره تو جیب خودش.

توی این یه هفته با پیش‌فروش پوست دست به رئیس زندان و قاضی دادگاه و بقیه تونستم دو میلیارد پول جمع کنم و جریمه رو بدم و یه خونه ویلایی و چندتا خرده چیز مثل آیفون و ایکس باکس هم بخرم!

توی ذهنمه تا رسیدم خونه، دو تا تابلو سفارش بدم که روش با طلا بنویسن: «آدم بی‌گناه تا پای چوبه دار میره اما بالاش نمیره»

یکی برای خودم و یکی هم برای اونی که پوست آدم‌ها رو می‌کنه و واسه‌م میاره.

دیشب گفتم که دلم می‌خواهد درباره یک موضوعی بنویسم اما انگار که ذهنم قفل است. حالا فکر می‌کنم که دلیلش تمام نگرانی‌ها و خشمی است که این روزها تجربه می‌کنم/می‌کنیم و جلوی گفتن بقیه حرف‌ها را گرفته است. پس برای تو می‌نویسم:

سلام ایرانه خانم زیبا

این چند وقت بیشتر از همیشه به مفهوم وطن فکر کردم، به تو. سیزدهم فروردین به اطراف اصفهان رفته بودیم تا به اصطلاح سیزده را به در کنیم. از جایی که نشسته بودیم می‌توانستیم پرچمت را ببنیم، یک پرچم بزرگ که در دست باد تکان می‌خورد. مامان بود که نشانم داد تا از آن عکس بگیرم. با بی‌رحمی به پرچمت توهین کردم و در مقابل حرف‌هایی مثل این‌که کشورت است، جبهه گرفتم و گفتم چه کشوری؟

اما ته دلم می‌دانستم که دوستت دارم. من همانی‌ام که در چند ماه گذشته، مدام آهنگ دیار عاشقی‌هایم همایون شجریان را گوش داده‌‌ام و توی ذهنم با آن همخوانی کرده‌ام: «تو را من زندگی کردم به تعداد نفس‌هایم...». حالا چطور می‌توانستم از تو بد بگویم؟

حس بچه‌ای را دارم که مادرش به یکی از بچه‌های فامیل توجه می‌کند و او هم مدام تو را اذیت می‌کند. احساس می‌کنم که دیگر برای من نیستی. انگار آدم‌هایی که قدرت دارند تو را از من گرفته‌اند و من کودک بی‌پناهی‌ام که فقط آغوش مادرش را می‌خواهد.

با توام ایرانه خانم زیبا

قرار بود وطن سهم همه باشد. قرار نبود که از نوجوان تا سالمند نگران اوضاع زندگی بشوند و یک عده با خوشحالی قیمت‌های جدید را اعلام کنند.

می‌شنوی؟ من نگرانم. بیشتر از هر چیزی، نگران خانواده‌هایی که تا قبل از این هم دستشان به دهنشان نمی‌رسید و وسط یک عالمه بدهکاری مانده بودند. خستگی‌های تمام مردم جلوی چشم‌هایم می‌آید و بغضم بزرگ‌تر می‌شود.

من نگران توام. نگران قداست «وطن» برای آدم‌های روی این نقشه. می‌شنوی؟