# قصه

قصه‌هایی برای گفتن و شنیدن

5 نوشته

# چشم‌های عبدالله

یکی از چشم‌هایش را توی صندوقچه نگه داشته بود برای روزی که محبوبش را می‌بیند. می‌گفت حیف است او را بعد از سال‌ها با چشم‌هایی ببینم که آدم‌های زیادی را بعد از او دیده‌اند. یکی از چشم‌هایم باید پاک باشد. درست از وقتی که با او خداحافظی کردم، گذاشتمش توی صندوقچه. مگر با یک چشم نمی‌شود زندگی کرد؟ حالا هر چقدر هم که ضعیف شده باشد. سخت است ولی به درست و واضح‌تر دیدنش می‌ارزد. فکر کن آن یکی هم ضعیف می‌شد و تار می‌دید. آن وقت دیگر به چه امیدی می‌توانستم زندگی کنم؟ این‌ها را برای جوانی می‌گفت که به تازگی

# جلال

کلاهی را که آن روز بر سرش گذاشته بودند، کنار چمدان‌ همیشه آماده‌اش و بقیه کلاه‌ها آویزان کرد. به یاد راننده تاکسی صبح افتاد که سه برابر هزینه را گرفت و او چون برای اولین بار به بالاشهر رفته بود، نرخ‌ها را نمی‌دانست و هنگام برگشتن فهمید که سرش را کلاه گذاشته‌اند. به چمدانش نگاه کرد. از همان روز اولی که به این شهر شلوغ آمده بود، به خودش قول داده بود که هر وقت شهر و آدم‌هایش بیشتر از طاقتش آزارش بدهند، می‌رود. برای همین چمدان را آماده گذاشته بود کنار در تا هیچوقت قرارش را یادش نرود. چمدان سبک بود.

# بی‌بی گل

بی‌بی‌ گل با یه لباس بلند محلی نشسته بود گوشه آشپزخونه و نون درست می‌کرد. خمیری که توی دستش بود رو ورز می‌داد و می‌گفت: خمیر خوب مهمه! این که خوب ورز بیاد و بشه باهاش یه نون خوشمزه درست کنی مهمه! اما بهترین خمیر دنیا هم اگه گیر بیاری‌ها، همین‌جوری خشک و خالی نمی‌تونی باهاش یه نون درست کنی. آرد می‌خوای، آب می‌خوای و کلی چیِ دیگه و دست آخر هم یه تنور داغ می‌خوای که بتونی یه نون خوشمزه ازش بیرون بیاری. زندگی هم شبیه همین نونه! مهم‌ترینش همون مایه خمیره که خودتی و خودت! تو نباشی که زندگی معنی نداره

# ایستگاه 50 سالگی

ایستگاه 50 سالگی. لطفاً وسایل خود را جمع کنید و آماده‌ی تعویض قطار شوید. صدای زن داخل بلندگو مثل همیشه و همه جا بود. دوست داشتم یک بار هم که شده، یک نفر با لحن و صدایی متفاوت از پشت بلندگو صحبت کند. برای چهل و نهمین بار وسایلم را جمع کردم و چمدان آماده را کنار در گذاشتم. از کوپه‌ی کناری صدای گریه می‌آید. مثل هر سال، بعضی‌ها دل خوشی از روز تولدشان و پیرتر شدن ندارند و من مثل همیشه اندازه‌ی یک بچه‌ی شش ساله در این روز خوشحالم. برمی‌گردم به چمدان نگاه می‌کنم، چهل و نه سال زندگی‌ام را داخلش می‌بینم

# اسم کوچکم رود است

عمه‌ی بابا روی چانه‌اش خالکوبی داشت، از آن‌هایی که نقطه نقطه‌اند و طرح خاصی ندارند. می‌گفت وقتی جوان بوده با سوزن برایش انجام داده‌اند. بچه بودم و تنها چیزی که می‌دیدم چانه‌ی چروک عمه بود با چند نقطه‌ی سبز کنار هم. گاهی می‌نشستم از توی آن نقطه‌ها شکل درمی‌آوردم مثل وقت‌هایی که سر زنگ هنر یک کاغذ خط‌ خطی دستمان می‌دادند و می‌گفتند چه چیزهایی توی آن می‌بینیم. عمه حوصله نداشت. اگر خیلی به چانه‌اش نگاه می‌کردم اعصابش خرد می‌شد و اخم می‌کرد. آن وقت چروک‌های روی صورتش شبیه به کارتن‌ها می‌شد و من می‌خ