1 min read

سوم آبان ۰۱

این روزها گاهی حس می‌کنم یک قدمی فروپاشی و افتادنم و گاهی بسیار صبورم و امیدوار،‌بسیار. با امید به آینده فکر می‌کنم و برای آرزوهایم تصویر می‌سازم. راستش یک هفته است که در جواب سوال: «چه کارهایی می‌کنی؟» حتما به فکر کردن هم اشاره می‌کنم. اگر این کار را نکنم، بیشتر روزم را نادیده گرفته‌ام.

صبح بیدار می‌شوم اما انگار که خواب شب قبل، ذهنم را خالی نکرده است، اولین کار به روزهای بعد فکر می‌کنم، به این که چطور می‌توانم از پس آن‌ها بربیایم. شاید خنده‌دار به نظر برسد اما گاهی خیال می‌کنم که از بانک یا قرعه‌کشی یا بانکی، مبلغ زیادی پول برنده شده‌ام و شروع می‌کنم به فکر کردن در مورد این که چطور برنامه‌ها و پولم را مدیریت کنم. حتی بخشی از آن را هم برای کمک به خیریه کنار می‌گذارم:) بعد بلند می‌شوم و زندگی را شروع می‌کنم.

این عادتم بد است؟ نمی‌دانم. آن خودخوری‌ها و فکرهای مدام که گاهی لبخند و حال خوبم را می‌گیرند، بد است؛ اما این خیال‌پردازی‌ها را نمی‌دانم. گاهی دوست دارم که جمعیت زیادی نوشته‌هایم را بخوانند و برایم نظرشان را بنویسند.

اگر قرار باشد فاطمه این روزها را در چند کلمه خلاصه کنم، می‌گویم:

سردرگمی، غم، امید، ترس، عشق و باز هم غم و یاز هم امید.