1 min read

آغوشی به اندازه غم

امشب به بابا خبر دادند که دوستش فوت کرده. سایه مرگ و جشن شب یلدا هم‌زمان به خانه‌مان آمده بود. نزدیک ۲۰ سال است که به اصفهان مهاجرت کرده‌ایم اما دل بابا هنوز در همان شهر کوچک مورد علاقه‌اش مانده، توی اتاق کار تقریبا بزرگ آن‌جا با همان همکارها و دوست‌هایی که پیدا کرده بود.
حالا یکی از همان‌ها رفته بود. همانی که بابا شب قبل تلفنی با او صحبت کرده بود. آدم می‌تواند در کمتر از ۲۴ ساعت برود. مامان می‌گوید هر نفسی که می‌کشیم، اگر بیرون نیاید همه چیز تمام می‌شود. آدم می‌تواند در کمتر از یک ثانیه هم برود!
زندگی گاهی ترسناک‌ترین چیز و باارزش‌ترین چیز دنیا می‌شود. حالا که فکرش را می‌کنم، می‌فهمم ذهنم از اول روز درگیر مردن بود. ظهر توی راه طولانی رسیدن به محل کارم، به نجمه زارع فکر می‌کردم که اگر در جوانی نرفته بود، احتمالا شعر زنانه زنده‌تری داشتیم.
جالب است که آدم در ۶۰ یا ۷۰ سالگی برای زندگی‌اش جوان به حساب نمی‌آید اما برای مرگ چرا. انگار یک توافق جمعی است که همه قبولش دارند؛ یعنی برای زندگی و آرزوهای ما حتی صد سال هم کم است، چه برسد به ۶۰ سال!
کاش حالا که جاودانه نیستیم، یادمان می‌دادند چطور با غم از دست دادن‌های خودمان کنار بیاییم، یا حداقل می‌گفتند چطور آغوشمان را بزرگ‌تر کنیم تا آدم‌های غم‌دیده را با غم‌هایشان بغل کنیم.