زندگی مزهی پاستیل توتفرنگی میدهد.
قرار است سرور وبلاگم عوض شود یا یک همچین چیزی. نمیدانستم که هنوز میتوانم آنجا بنویسم یا نه،
راهنمای مردن با گیاهان دارویی
یادم میآید هرکس فیلم مادر را میدید، میگفت فیلم عجیبی است. غمگین؟ نه غمگین نیست! فقط عجیب
با آدمها و برای آدمها
حرف از نوشتن که میشود، بیشتر از هر چیزی دوست دارم داستان بنویسم. شخصیتهای جدید و متفاوت بسازم
جزئیاتِ روز
این دومین روزی است که به طور جدی دارم خودم را ملزم به رعایت برنامهی روزم میکنم و
داستان اسباببازیها 4
دیشب در لیست کارهایم نوشتم دیدن داستان اسباببازیهای 4 و نوشتن در وبلاگ، بعد فکر کردم خب اگر
سهم دَر هم هر روز!
امروز صبح که از خواب بیدار شدم، یاد یکی از حرفهای انگیزشی پیجهای اینستا افتادم و به خودم
صداهایی برای شکفتن
یک پیشنویس در پستهایم داشتم و قرار بود امشب آن را ادامه دهم. نوشتهام کمی رگههای
کتلتهای مامان
دایی مثل بیشتر روزهای این چند ماه (یا حداقل روزهایی که من دیدمش)، با بیحوصلگی به آشپزخانه رفت و
اسم کوچکم رود است
عمهی بابا روی چانهاش خالکوبی داشت، از آنهایی که نقطه نقطهاند و طرح خاصی ندارند. می
بیا قسمت کنیم دردی که داری.
سلام.
بیا فکر کنیم این اولین نامهی عاشقانهای است که برایت مینویسم. بیا فکر کنیم که امروز