1 min read

با کی می‌جنگی؟

یه جایی از کتاب همه دوستان من ابرقهرمان‌اند، دو نفر از شخصیت‌ها به یه نمایشگاه هنری میرن. اونجا با چیزی شبیه به آینه روبه‌رو می‌شن که وقتی به اون نگاه می‌کنن، خودشون رو مثل یه آدم واقعی جلوی خودشون می‌بینن. واکنش هر دوی اون‌ها یه چیز بود: دعوا کردن با کسی که جلوی روشون ایستاده. هر ضربه‌ای که می‌زدن، خود دومی اون‌ها هم سریع مقابله می‌کرد.

دعوا همین‌طوری ادامه داشت تا این‌ که نفر سومی که کنارشون بود با تعجب گفت: با کی دارید می‌جنگید؟

و همین جمله، همین چند کلمه شد تیتر اول اون روزهای من. به این فکر کردم که چه لحظه‌هایی به جای این که بشینم کنار خودم و براش از هر دری حرف بزنم، با اخم نگاهش کردم و تموم خستگی روزم رو با سرزنش و دعوا روی اون خالی کردم. همون کسی که خودم بودم و باید بیشتر از هر کسی حواسم رو جمع ناراحتی‌هاش می‌کردم.

جنگ‌ها معمولا یه بازنده و برنده‌ای دارن، اصلاً گاهی هدفشون همینه که چیزی رو برنده بشن و برتری خودشون رو ثابت کنن. جنگ آدم با خودش و عزیزانش تا همیشه از این قاعده جداست. بردن توی این جنگ‌ها مساویه با باختن چیزی مهم‌تر و ارزشمندتر.

توی یکی از قسمت‌های سریال آشنایی با مادر، یه جایی مارشال و لیلی با هم دعوا می‌کنن و لیلی با شنیدن یه حرفی، دیگه جوابی نداشت و از خونه زد بیرون. مارشال برنده اون بحث شد اما یکم بعد وقتی که توی خیالاتش با لیلی حرف می‌زد، لیلی یه جمله قشنگ گفت. گفت: «تو بحث رو بردی اما قراره ببازی! اگه همین‌جوری به گفتن کلمه‌های «بردن» و «باختن» ادامه بدی، اگه بخوای این‌جوری رفتار کنی، کم کم من رو از دست میدی.

و اونجا بود که مارشال به خودش اومد که کسی که جلوش نشسته، دشمنش نیست! زنشه.

کاش ما هم یه جاهایی به خودمون بیایم و یادمون نره آدمی که داریم باهاش می‌جنگیم خودمونیم یا یه آدم عزیزیه که ناراحت شدنش، ما رو هم غمگین می‌کنه. کاش گاهی وقت‌ها خودمون بشیم اون نفر سومی که داره از دور نگاه می‌کنه و از خودمون بپرسیم: با کی داری می‌جنگی؟

‎‌