بیبی گل
بیبی گل با یه لباس بلند محلی نشسته بود گوشه آشپزخونه و نون درست میکرد. خمیری که توی دستش بود رو ورز میداد و میگفت: خمیر خوب مهمه! این که خوب ورز بیاد و بشه باهاش یه نون خوشمزه درست کنی مهمه! اما بهترین خمیر دنیا هم اگه گیر بیاریها، همینجوری خشک و خالی نمیتونی باهاش یه نون درست کنی. آرد میخوای، آب میخوای و کلی چیِ دیگه و دست آخر هم یه تنور داغ میخوای که بتونی یه نون خوشمزه ازش بیرون بیاری.
زندگی هم شبیه همین نونه! مهمترینش همون مایه خمیره که خودتی و خودت! تو نباشی که زندگی معنی نداره، داره؟
میخنده و دوباره میگه: نداره ننه! اما غره نشی فکر کنی از اول تا آخر زندگی رو همین خودت تنهایی میتونی انجام بدی. تو یکی رو میخوای که مثل بقیه مواد باهات دمخور بشه، بخنده، سر کیفت بیاره. کنار اون آدمهاست که تو میفهمی اصلا زندگی یعنی چه؟ دنیا چه جوریه؟ هیچکس که نباشه، خودتی و دنیا! نه آماده زندگی کردنی و نه پختهای و تجربه داری. نه که بگی بیبی گل گفت الا و بلا باید کلی آدم دور خودم جمع کنم وگرنه دیگه هیچی! نه. تو خودت عزیزی، مهمی. زندگی مال توئه اصلا و اول و آخر زندگی باید خودت باشی. اما چند تا آدم خوب هم باید کنارت بمونن تا قشنگی زندگیت رو ببینی.
خمیر رو میذاره توی تنور و دست خالیش رو درمیاره و میگه: اما میدونی مهم زندگی چیه؟ یکی که مثل این تنور بشینه پای سختیهات، دردهات و گره کورههات. این اون آدمیه که باید محکم کنار خودت نگهش داری و پاش بمونی.
نون رو از تنور درمیاره، یه دونهش رو میگیره جلوم و با لهجه نیمه محلی میگه: زندگی خوتَ بکن و دنیا نـَ هموجور ببین که دوست داری. اما حواست بو که قشنگی دنیا وَ همو مردمشه.