1 min read

امیدهای روشن

امیدهای روشن

امروز حوالی ساعت یک ظهر، بعد از جلسه‌ی روانشناسی در پارک قدم می‌زدم و آمدن پاییز را احساس کردم و در همین لخظه‌ای که این جمله را نوشتم، فهمیدم چقدر از دنیا و اتفاقاتش دور افتاده‌ام. من آن کسی بودم که در جریان بیشتر اتفاقات و اخبار بودم و حالا بی‌خبرترین آدم خانه‌ام.  شمار آدم‌های آشنایی که در این دو ماه دیده‌ام، شش نفر است که چهارتایشان هم اعضای خانواده‌ام هستند. به تمام ناراحتی‌های این 22 سال که نگاه می‌کنم، حس می‌کنم این درونی‌ترین چالش تمام روزهای زندگی‌ام است. احساسم شبیه به کسی است که قطعات یکی از وسیله‌هایش پخش شده و دارد دانه به دانه دنبالشان می‌گردد، آن هم در نوری که زیاد به نظر نمی‌رسد.

برگ‌هایی که امروز از درخت‌های خیابان روی زمین می‌افتادند، در همان لحظه مثل همیشه احساس خوبی به من منتقل کردند اما راستش را بخواهید با این که تاریخ را می‌دانستم، فکرش را هم نمی‌کردم که دو روز دیگر پاییز باشد. روی زمین سنگی و بین برگ‌هایی که می‌افتادند، راه می‌رفتم و احساس اواسط شهریور را داشتم. این که تا این اندازه دور از همه چیز بوده‌ام، ناراحتم می‌کند اما در کنارش هم امیدوارم که  به جای تمام این روزها، این پاییز را بیشتر از همیشه زندگی کنم.

به این فکر می‌کنم که احتمالا یکی از ویژگی‌هایی که دارم امیدوار بودن است، حتی در همان لحظه‌هایی که اشک می‌ریزم، باز هم به چیزی هرچند کوچک امید دارم. درست است که در آن موقع بیشتر حواسم به درد و عامل اشک‌هایم است اما نمی‌توانم این موضوع را نادیده بگیرم که امیدهایم در همان دقیقه‌ها نیز هنوز روشن هستند. راستش را بخواهید خودم را برای این، بسیار دوست می‌دارم و احتمالا یکی از دلایل علاقه‌ی زیادم به زندگی کردن هم همین است.

جایی قسمتی از کتاب پیرمرد و دریای همینگوی را خواندم که نوشته بود:
بهتره به چیزهایی که ندارم فکر نکنم و به جاش به چیزهایی که دارم فکر می‌کنم؛ من یه عالمه امید دارم، بهتره که به امید فکر کنم.

پی‌نوشت و دیگر تمام: صادقانه بگویم که فکرش را هم نمی‌کردم نوشته‌ام با ناراحتی به پایان نرسد و قرار باشد از امید حرف بزنم. :)