1 min read

حس تنها

حس تنها

شاید نشود گفت که بدترین اما می‌توانم بگویم که سردرگمی یکی از بدترین احساساتی است که آدمی‌زاد تجربه می‌کند. برای من روزهایی که با سردرگمی گره می‌خورد، پر از کلافگی و احساساتی است که نمی‌توانم بر آن نامی بگذارم.

این که نمی‌دانم چه اتفاقی افتاده و چه اتفاقاتی قرار است بیفتد، مرا تا مرز تمام چیزهایی که نماد حال بد هستند می‌برد. سخت‌ترین قسمتش هم آن است که اتفاق ناخوشایندی نیفتاده تا به دیگران بگویی و آن‌ها تو را درک کنند. تو برای اتفاقی ناراحتی که مثال ملموس و عینی ندارد و نتیجه‌اش ناراحتی برای هیچ است، البته از بیرون گود.

فکر می‌کنم این احساس تنهاست. نه در دسته خوب‌هایی قرار می‌گیرد که بقیه برایت خوشحالی کنند و تبریک بگویند. نه می‌تواند برود کنار احساسات بدی بنشیند که دیگران به خاطرش کنارت بنشینند و آرامت کنند. و حتی خودت هم نمی‌دانی با سردرگمی چطور برخورد کنی، مثل این که تمام قوای ذهنی‌ات در پی دور کردن این حس با هر ابزاری که در دست دارد، باشد.

به فهمیدن نیاز دارم. از وسط جاده راه رفتن خسته شده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ام و دلم مسیر مشخص می‌خواهد.

پی‌نوشت: متن ادبی نیست و چیزی هم اضافه نمی‌کند، فقط دوست داشتم بنویسم. شاید بعدها اگر نویسنده ماهری شدم، این‌ها را فقط در یک دفترچه خاطرات شخصی بنویسم. ولی فکر نکنم در حال حاضر جز یک نفر، کسی این متن‌ را بخواند.