کتلت‌های مامان

دایی مثل بیشتر روزهای این چند ماه (یا حداقل روزهایی که من دیدمش)، با بی‌حوصلگی به آشپزخانه رفت و وقتی برگشت با کلافگی بیشترشده و کمی عصبانیت گفت: (یعنی هیچکدومتون بلد نیستید کتلت‌های مامان رو درست کنید؟) و بدون این که منتظر جواب باشه از خانه رفت بیرون.

خاله کنار من دراز کشیده بود و روی صورتش هنوز ماسک خیار و گلاب بود، آقاجون و مامان صورت‌هایشان را شسته و روی مبل‌های نزدیک اوپن نشسته بودند . آن شب همه را مجبور کرده بودم دراز بکشند تا برایشان ماسک بزنم. من، آقاجون، مامان و دوتا از خاله‌ها آنجا بودیم ولی احتمالاً هیچکدام از ما مخاطب سوال دایی نبودیم. چشم‌هایم را بسته بودم و همانطور که سعی می‌کردم نرمش‌های زانویم را انجام دهم، به دو کلمه فکر می‌کردم: کتلت‌های مامان!

چند وقت پیش بود که درباره‌ی به جا ماندن یک جای پا یا اثری از خودمان حرف می‌زدیم، چیزی که بعد از مرگمان هم باشد و بعد حرف از این شد که همین که در قلب اطرافیانمان جایی داشته باشیم کافی ست. زندگی مامان‌جون فراتر از این‌ها بود و تا آندازه‌ای که از دستش برمی‌آمد و حتی بیشتر از آن، به دیگران کمک می‌کرد اما چیزی که آن شب یاد او را زنده کرد، ساده‌ترین قسمت از یک زندگی معمولی بود. لحظه‌ای عادی اما پر از زندگی.

وقتی به دست‌های سفید و قلب پر از عشق مامان‌جون موقع درست کردن کتلت فکر می‌کنم، می‌فهمم تاثیر بزرگی که از هرکسی به جا می‌ماند، لحظه‌هایی ست که با تمام عشق و علاقه‌ کاری را انجام داده و حس زندگی و تازگی را به کسی هدیه داده است، همان لحظه‌های کوچک و ساده‌ای که بیش از هر زمانی، شوق در قلبش جریان داشته است؛ لحظه‌هایی درست شبیه آماده شدن کتلت‌های مامان!