فعلا بدون عنوان

عکس از محمدعلی برنو، نوروز 1400

اولین روزهای مدرسه‌ رو همیشه یادمه. بعد از سه ماه دوست‌هام رو می‌دیدم و از هر لحظه‌ای برای گفتن خاطرات اون تابستون استفاده می‌کردیم. انگار که تمام این مدت از هم بی‌خبر بودیم و اگه ثانیه‌ای رو بدون با هم بودن از دست می‌دادیم، بعدها پشیمون می‌شدیم.

اولین روزی که بعد از مسافرت، مریضی و درس، می‌تونستم برم توی کوچه با بچه‌ها، هفت‌سنگ، لی‌لی و خاله‌بازی کنم یا برم توی اتاق مهمون‌خونه که دو تا فرش سبز داخلش پهن بود، با مدادرنگی‌هام بازی کنم.

دوران کرونا برای من پر بود از این اولین‌ها. اولین باری که دوست‌هام رو دیدم، رفتم بیرون، کافه، چهارباغ، آمادگاه، اولین باری که دوباره روی صندلی گوشه پنجره و آخر اتوبوس نشستم.

هیچوقت و هیچ‌جا قصد ندارم به کسی از مزیت‌های کرونا بگم، چون سختی، ترس و فشار روحی‌ش بیشتر از چیزی بود که بخوام درباره خوبی‌هاش حرف بزنم (حداقل برای من). اما نمی‌تونم این رو انکار کنم که احتمالا عجیب‌ترین لحظه‌های زندگی‌م رو توی این دوران تجربه کردم و شاید می‌کنم.

وقت‌هایی که آدم‌ها حتی از کنار همدیگه رد شدن می‌ترسیدن، روزهایی که بی‌اعتمادی توی چشم‌های همه بود. وقتی یه خرید سوپرمارکتی تبدیل به کار سخت و طولانی‌ای شده بود. کافه‌ها یه هفته درمیون بسته می‌شدن، آدم‌ها هر روز بی‌حوصله‌تر می‌شدن و دلمون برای پیش پا افتاده‌ترین چیزها تنگ می‌شد.

اما از عجیب‌ترین احساس‌ها، چشیدن طعم همدردی با جهان بود. برای مایی که گوشه خوش‌اقبالی از زمین زندگی نمی‌کنیم، همدرد بودن آدم‌هایی از قاره‌های دیگه، شاید بیشتر از بقیه عجیب‌ بود. مایی که برای اولین بار توی غم و دردمون تنها نبودیم و دنیا یک‌صدا از همون چیزی می‌گفت که حرف ما هم بود.

بعد از حدود دو سال از کرونا می‌نویسم چون حس می‌کنم که زندگی‌م از هر نظر تغییر کرده. تغییراتی که دوستشون دارم و شاید اگه کرونا نبود، نمی‌تونستم بهشون برسم. و تغییراتی که حتی برای لحظه‌ای نمی‌خوامشون. هر دوی این‌ها رو فقط باهم می‌تونم داشته باشم.

اولین جمله‌ها رو بدون هدف نوشتم اما الآن بعد از یادآوری خاطره‌ها و دیدن عکس‌ها، می‌خوام بگم که دو سال سختی رو گذروندیم. می‌خوام بگم که اشکال نداره اگه بی‌حوصله‌تر شدیم، اگه زودتر کسل می‌شیم، اگه گوشه‌گیرتر شدیم.

من هنوز نمی‌تونم با چیزهای آزاردهنده این دوران کنار بیام و واسه خودم بیشتر از بقیه سخته اما تا جایی که بشه می‌خوام کمتر خودم رو مقصر بدونم، کمتر عصبانی بشم واسه همه تغییراتی که باب میلیم نیستن. دو سال سختی بود. بیاین به خودمون حق بدیم. همین.

پی‌نوشت برای این‌که یادم نره: جمله‌های آخر رو با اشک نوشتی فاطمه. امیدوارم بعدا با خوشحالی این‌ها رو بخونی.