ایستگاه 50 سالگی

ایستگاه 50 سالگی. لطفاً وسایل خود را جمع کنید و آماده‌ی تعویض قطار شوید.

صدای زن داخل بلندگو مثل همیشه و همه جا بود. دوست داشتم یک بار هم که شده، یک نفر با لحن و صدایی متفاوت از پشت بلندگو صحبت کند. برای چهل و نهمین بار وسایلم را جمع کردم و چمدان آماده را کنار در گذاشتم. از کوپه‌ی کناری صدای گریه می‌آید. مثل هر سال، بعضی‌ها دل خوشی از روز تولدشان و پیرتر شدن ندارند و من مثل همیشه اندازه‌ی یک بچه‌ی شش ساله در این روز خوشحالم. برمی‌گردم به چمدان نگاه می‌کنم، چهل و نه سال زندگی‌ام را داخلش می‌بینم. در را باز می‌کنم. زنی که چند کوپه آن‌ طرف‌تر است، کنارش پنج چمدان است و در دست‌هایش هم انبوهی از یادگاری‌ها. بیشترشان کثیف و کهنه‌اند. وقتی می‌خواهد یکی از چمدان‌هایش را بردارد، از دستش می‌افتد و همه‌ی وسیله‌هایش کف قطار پخش می‌شود. فقط من و او در این واگن هستیم و زنی که مدام گریه می‌کند و از رسیدن به ایستگاهی تازه ناراحت است. به سمتش می‌روم تا کمک کنم کمی از وسیله‌ها را جمع کند. بیشترشان کاغذهای مچاله‌ای هستند که اسم آدم‌ها روی آن نوشته شده است. تا هجده سالگی برای آدم‌هایی که می‌خواهیم همراه خودمان به سال دیگر ببریم، کاغذهای کوچک و مخصوصی می‌دهند و بعد از آن، هر سال سی مقوای زیبا و شکیل برای آدم‌های مخصوص زندگی‌مان، برای آن‌هایی که از عشق و همراه ماندشان مطمئنیم. معمولاً از بیست و پنج سالگی به بعد، تعداد آدم‌ها به همان مقواهای شکیل ختم می‌شوند و چندتایی هم کاغذ.

زن مقابلم نشسته و با وسواس زیادی تک تک کاغذها را جمع می‌کند. بعضی از کاغذها سیاه شده‌اند و سیاهی‌ برای خاطره‌ی دردناکی است که آن آدم ساخته است. با خودم کلنجار می‌روم که چیزی نگویم اما دست آخر طاقت نمی‌آورم و می‌پرسم: بهتر نیست بعضی از کاغذها را در همین کوپه بگذارید و سبک‌تر سفر کنید؟

با تعجب می‌گوید: یعنی فراموششان کنم؟ اگر ناراحت شوند چه؟ اگر یک روز دلم برای کسی تنگ شود اما ندانم چه کسی چه؟ مگر می‌شود؟

گفتم: فقط همان‌هایی را با خودتان بیاورید که مطمئنید. آن‌هایی که ناراحتی شما هم برایشان مهم است.

از نگرانی توی چشم‌هایش و دست‌هایی که محکم کاغذها را فشار می‌دانند، فهمیدم حرف‌هایم بی‌معنی است. در سکوت بقیه وسیله‌ها را جمع کردیم. اسم بعضی‌ها از کاغذها پاک شده بود و فقط سیاهی روی کاغذ مانده بود. سیاهی خالی را در زیپ داخلی گذاشت. چهل و نه سال زندگی‌اش، یک چمدان پر از سفیدی و سیاهی‌ بود و دوست داشتم به این فکر کنم که در چمدان‌های دیگر، چیزهای عزیزتر و مهم‌تری هستند.

قطار ایستاد. مأمور بازرسی دم در ایستاده بود تا به روی سی کارتی که امسال داده بودند، مهر بزند. کارت‌هایم را با حساسیت درآوردم. اسم‌هایشان را با لبخند نگاه کردم و بعد تمام سی کارت مهر خورده را از مأمور گرفتم. برگشتم تا با زنی که دیدمش خداحافظی کنم. نگاهم به کارت‌هایش افتاد. روی هیچ‌کدام اسمی نوشته نشده بود.