صداهایی برای شکفتن
یک پیشنویس در پستهایم داشتم و قرار بود امشب آن را ادامه دهم. نوشتهام کمی رگههای طنز داشت و امشب زلالتر از آنم که بتوانم دنبالهاش را بنویسم. امشب مثل گلهای گلدان نسبتاً بزرگ سینرهای هستم که کنار یکی از مبلهایمان گذاشتهایم. تعداد غنچههای بازشدهاش هر روز بیشتر میشود و ذوق و شوق ما از دیدن رنگهای بنفشش و به دنبال آن صدای: (چقدر گل داده مامان!) هم بیشتر میشود. فکر میکنم هر بار که صدایمان را میشنود که از زیباییاش به وجد آمدهایم، زندگی برایش عزیزتر میشود و هر روز با باز شدن غنچهای تازه سرزندگیاش را جشن میگیرد.
خیال میکنم ما آدمها هم همین هستیم! زیبا و پر از شوق برای زیستن؛ فقط صداهایی که برایمان یادآور زندگی هستند متفاوت اند.
همین! همیشه که صحبتها نباید طولانی باشند. :))