چهار صحنه، چهار نفر

یک: صفحه وبلاگ را که باز کردم، پاهایم را داخل دلم جمع کردم و دست‌هایم را به جای گذاشتن روی کیبورد دور پاهایم حلقه کردم و فکر کردم. دنبال موضوع برای نوشتن بودم و کلمه‌ها و جمله‌ها توی سرم می‌چرخیدند. ذهنم آن‌قدر شلوغ و درهم بود که بعد از چند دقیقه به خودم آمدم. به بطری‌های لیموناد خالی که قرار بود تویشان برگ‌های پتوس را بگذارم نگاه می‌کنم وپرونده‌های باز توی سرم را می‌شمارم. چند سال پیش که با اعضای ایما پیش رایحه صنعتگر رفته بودیم تا بازی کردن با بچه‌ها را برای کلاس‌های خانه امید یاد بگیریم، حرفی زد که برایم پررنگ‌تر از بقیه صحبت‌ها شد. از این که پرونده‌های بازمان آن‌قدر زیاد است که بخش زیادی از حافظه‌مان را گرفته یا شاید هم من این برداشت را کردم.

دو: هفته پیش یک گفتگوی دو جمله‌ای با عطیه داشتم که به غیر از اسم و چند چیز خیلی کلی و عمومی چیزی از همدیگر نمی‌دانیم. گفت که سعی کن با خودت مهربون‌تر باشی. خواستم برایش بنویسم که هستم و به غیر از این چند روز، کم پیش می‌آید که خودم را سرزنش کنم اما ننوشتم. به جایش حرفش برایم پررنگ ماند و امشب به این فکر می‌کنم که چقدر در یکی دو ماه اخیر خودم را سرزنش کرده‌ام. حتی امشب هم خودم را برای این همه کار انجام نشده توبیخ کردم.

سه: امشب با دوست عزیزی صحبت می‌کردم و گفتم که فردا باید به جلسه معارفه مادران خلاق بروم. گفتم که یکی از آن‌ها پنجاه یا شصت ساله است و واقعا تحسینش می‌کنم که در این سن عضو گروه شده است. گفت من هم تو را تحسین می‌کنم که در این سن عضو شده‌ای. جمله‌اش حس خوبی به من داد و حالا به آن فکر می‌کنم. به این که هنوز بچه‌ای ندارم و احتمالا به غیر از ادبیات کودک و نوجوان، دیگر آن‌قدرها هم گذرم به کار با بچه‌ها نیفتد اما دوست داشتم که عضو شوم تا بیشتر بدانم.

چهار: خود عریز و احتمالا دلخورم! نمی‌توانم قول بدهم که سرزنش‌هایم را تمام می‌کنم چون این ماه و این روزها از نظر احساسی در نوسانم و نمی‌توانم به آن عمل کنم. به جایش قول می‌دهم که مقدارش را کم کنم و آخر هر روز هم به خاطر انجام یک کار از تو تشکر کنم. راستش با این‌که گاهی وقت‌ها اعصابم را خرد می‌کنی اما خب خیلی دوستت دارم.