چشمهای عبدالله
یکی از چشمهایش را توی صندوقچه نگه داشته بود برای روزی که محبوبش را میبیند. میگفت حیف است او را بعد از سالها با چشمهایی ببینم که آدمهای زیادی را بعد از او دیدهاند. یکی از چشمهایم باید پاک باشد. درست از وقتی که با او خداحافظی کردم، گذاشتمش توی صندوقچه. مگر با یک چشم نمیشود زندگی کرد؟ حالا هر چقدر هم که ضعیف شده باشد. سخت است ولی به درست و واضحتر دیدنش میارزد. فکر کن آن یکی هم ضعیف میشد و تار میدید. آن وقت دیگر به چه امیدی میتوانستم زندگی کنم؟
اینها را برای جوانی میگفت که به تازگی برای طبابت به روستا آمده بود وگرنه تمام اهالی آنجا داستان عبدالله و منیژه را میدانستند و سالها عجز و لابه کرده بودند که آخر عمری کوتاه بیاید و زندگیاش را بکند. جوان هم چشمهایش پر از ترحم و دلسوزی شده بود و با دقت به حرفهایش گوش میداد. عبدالله اما مثل همیشه در همان یک چشمش که آب مروارید تنهایش نمیگذاشت، امید نشسته بود. هر موقع کسی از راه میرسید و او داستانش را میگفت، لبخند امیدواری روی صورتش جا خوش میکرد؛ انگار خودش را با چشم سالم و جوانش تصور میکرد که به استقبال منیژه میرود و او را در آغوش میگیرد.
شش یا هفت ماه بعد خبر آوردند عبدالله بیمار شده و دیگر نمیتواند از جایش بلند شود. فرستادیم سراغ همان جوان تا بیاید معاینهاش کند هر چند میرزا محمد که همیشه بوی گیاهان دارویی و پماد میداد، میگفت: دیگر فایدهای ندارد و آخرهای عمرش است.
جوان هم که قطع امید کرد، عبدالله خواست صندوقچهاش را بیاورند تا چشمش را بردارد. صندوقچه را آوردند تا بتواند بعد از سالها درست و حسابی ببیند و در عوض همه ما پر از اشک بودیم و تار میدیدیم. جوان که هیچ از ماجرا سر درنمیآورد، طاقتش تمام شد و کنار گوش من گفت: دم مرگ دیگر چشم به چه دردش میخورد؟ این همه برای دیدن منیژه از آن استفاده نکرد، حالا دیگر دیدن چه فایدهای دارد؟
آرام گفتم: منیژه چندین سال پیش مرده است.