2 min read

جلال

کلاهی را که آن روز بر سرش گذاشته بودند، کنار چمدان‌ همیشه آماده‌اش و بقیه کلاه‌ها آویزان کرد. به یاد راننده تاکسی صبح افتاد که سه برابر هزینه را گرفت و او چون برای اولین بار به بالاشهر رفته بود، نرخ‌ها را نمی‌دانست و هنگام برگشتن فهمید که سرش را کلاه گذاشته‌اند. به چمدانش نگاه کرد. از همان روز اولی که به این شهر شلوغ آمده بود، به خودش قول داده بود که هر وقت شهر و آدم‌هایش بیشتر از طاقتش آزارش بدهند، می‌رود. برای همین چمدان را آماده گذاشته بود کنار در تا هیچوقت قرارش را یادش نرود.

چمدان سبک بود. با چند لباس و یک دوربین عکاسی نسبتاً قدیمی از روستای کوچکش آمده بود. بعد از گذشت یک ماه، به غیر از چند وسیله آشپزخانه و یک تشک خیلی سبک، چیزی به آن‌ها اضافه نشده بود. چند سال پیش که یک استاد عکاسی به روستایشان آمده بود تا یکی دو سالی از شلوغی‌های شهر دور باشد، عکاسی را یاد گرفت. دوربین را هم خود استادش هدیه داد بود و گفت دیگر از آن استفاده نمی‌کند و دوست دارد دست جوان پرتلاش و بااستعدادی مانند او باشد.

حالا بعد از چند سال مراد اکبری که چند سالی در شهر درس خوانده بود، فکر آمدن به اینجا را در سرش انداخت. گفته بود در شهر عکاس‌ها کارشان خیلی گرفته است. دست آخر هم تصمیمش را گرفت و به حرف‌های بقیه که اعتقاد داشتند شهر به آن بزرگی جای آدم‌های ساده‌ای مثل او نیست، گوش نکرد.

حالا یک ماه گذشته بود و روز به روز قلبش نسبت به شهر سیاه‌تر می‌شد. خواست آخرین شانسش را هم امتحان بکند. روی چند تا برگه چاپ کرد: «آموزش خصوصی عکاسی» و آن‌ها را روی دیوارهای شهر چسباند و منتظر ماند.

اولین نفر یک پسر با موهای فر و یک عینک بنددار مثل پدربزرگ خدابیامرزش بود. به یک ربع نکشیده رفت. گفت استاد با لهجه روستایی به نظرش خوب نمی‌آید.

دلش می‌خواست همان موقع چمدانش را بردارد و برود اما یاد حرف مادرش افتاد که می‌گفت: «اگر یه نفر بد بود، همه را با چوب همان نزن.» به کلاه‌ها نگاه کرد. می‌دانست اولین بارو همین یک نفر نبود اما باز هم به آن شهری که هیچ فرصتی به او نداده بود، فرصت داد.

چند روز بعد یک نفر دیگر آمد. دختری که سادگی صورتش بیشتر از سادگی لباس‌هایش به چشم می‌آمد. آمد و ماند. جلسه سوم تمام نشده بود که دختر مجبور شد سریع برود. او را تا دم در بدرقه کرد و بعد همان‌جا ایستاد. جلال عاشق شده بود. طوری که انگار تا قبل از وجود نداشت.

روزهای بعد سریع‌تر می‌گذشت. جلال اعتراف کردن را بلد نبود. نمی‌دانست که باید چه بگوید و چه می‌شنود. جلسه یازدهم بود که دختر به سمت کلاه‌ها رفت و اجازه گرفت که آن‌ها را امتحان کند. کلاه‌ها برای او سیاه بودند و یادآور روزهای تلخ. جلال  اشتیاق دختر را که دید، اجازه داد.

دختر تک تک کلاه‌ها را روی سرش گذاشت و جلوی دوربین جلال ژست گرفت. سیاهی کلاه‌ها انگار که محو می‌شدند و روی سر دختر رنگ می‌گرفتند. حالا دیگر کلاه‌ها لکه‌های بدی از شهر نبودند. هر کلاه تبدیل به خاطره‌ای عاشقانه شد. جلال لبخند زد و بی‌مقدمه حرف دلش را زد.

دختر نگاهش کرد و توی چشم‌هایش برق افتاد و بعد خندید. جلال عاشق خنده‌اش شد.

«تقدیم به تمام عاشق‌هایی که عشق وجودشان را کامل‌تر کرد.»