زندگی مزهی پاستیل توتفرنگی میدهد.


قرار است سرور وبلاگم عوض شود یا یک همچین چیزی. نمیدانستم که هنوز میتوانم آنجا بنویسم یا نه، برای همین پناه آوردهام به کاغذ و خودکار. گاهی از خودم میپرسم چرا زندگی را دوست دارم و امشب به این فکر میکنم که من این دقیقههای تنها با کلمهها و همهی فکرها و آدمها و اتفاقات توی ذهنم را خود زندگی کردن میدانم و همین شاید یکی از دلایل دوست داشتن باشد.
دیشب حوالی ساعت ده (اگر اشتباه نکنم)، عکسهای گالریام را نگاه میکردم که روی عکس مامانجون ثابت ماندم و کمی بعد اشک و دلتنگی زیاد تنها چیزهایی بودند که میتوانستم حسشان کنم و تاریخی که یادم میانداخت پنج ماه از نداشتنش میگذرد. دیشب را با قلب تنگ و ناراحتی گذراندم و امشب با وجود اشکی که به خاطر نوشتن از او باز هم روی صورتم است، حالم خوب است و فکر میکنم روی خوش بهار به سمت من است. زندگی را برای همین اختلاف عجیب روزهایش و احساسات واقعی و صادقانهاش دوست دارم.
صدای آهنگ توی اتاق میپیچد و من به لاکهای یاسیام نگاه میکنم. مزهی پاستیلهای توتفرنگی هنوز زیر زبانم است و همراه با تارا تیبا زمزمه میکنم: با من بیا به آسمون، با من بیا به کهکشون ...
گاهی از خودم میپرسم چرا زندگی را دوست دارم و امشب به این فکر میکنم که زندگی همین جزئیات عزیز و گاهی معمولی است، همین جزئیاتی که مزهی عشق میدهند با اسانس توتفرنگی.