شاخه نور در تاریکی
چند وقت پیش داشتم با یه نفر صحبت میکردم و وقتی دلیل یه کار رو ازم پرسید، بهش گفتم که امیدم رو از فلان چیز از دست دادم و برای همین سعی کردم دنبال راه حل از یه سمت دیگه باشم. بهم گفت: پس انگار همیشه از دست دادن امید چیز خیلی بدی هم نیست.
اون موقع فرصت فکر کردن به جوابش رو نداشتم چون باید درمورد ادامه ماجرا حرف میزدیم اما حرفش توی ذهنم موند. راستش رو بخواید یکم طول کشید تا بتونم جملهش رو بپذیرم. الآن حدود دو هفته است که از اون مکالمه میگذره. طول کشید چون توی ذهن من پر بود از سختی اون امیدی که از دست دادم و فکر و خیالهای بعدش. نمیتونستم قبول کنم که روی چیزی که برای من راحت نبود، یه برچسب خوشگل و قشنگ بزنم.
دیروز وقتی که ذهنم واقعا خسته بود و حال چندان خوبی نداشتم، راه میرفتم و توی مسیرم همونطور که فکر میکردم، یه گل از وسط یه شمشاد چیدم به نشونه یک چیز خوب و برای اولین قدم. حدود یه ساعت بعدش برای عکسی که از گل گرفتم چند تا جمله خسته و درهم نوشتم. تهش نوشتم که گل رو به نیت خوبی چیدم و قرار نبود اینقدر خسته بنویسم. اون گل جزئی ازدیروزم بود که مثل بقیه لحظهاش بد نبود و شاید برای همین نمیخواستم که سختیها و خستگیهام رو کنار اون بذارم. اما چه میخواستم و چه نمیخواستم، اون گل هم بخشی از اتفاقات اون روز بود و همه اونها در کنار هم اتفاق افتادن و هیچکدوم باعث از بین رفتن خوبی و بدی اون یکی نشده.
حالا نشستم و به هر دوتا ماجرا نگاه میکنم. به گلی که وسط ساعتهای بد، نماد خوبی بود و به اتفاقی که وسط روزهای سخت، یکم امید بهم داد. بعد از دو هفته و بعد از یک روز، فکر میکنم که میشه گاهی اتفاقهای خوب هم وسط روزهای بد بیفتن. قرار نیست که سختی گذشته زیر سوال بره، فقط قراره اجازه بدیم که گاهی یه امید جدید میتونه ادامه راه رو روشنتر کنه. امیدی که دل سختی و ناامیدی جوونه زده.