آخی تا قیومت!
ما لرها یه جملهای برای غمها و عزاداریها داریم که نمیدونم برای بقیه مردم هم آشناست یا نه. میگیم: آخی تا قیومت! یعنی غمی که افتاده روی شونههام، اونقدری زیاده که از الآن تا آخر عمرم، شونههام سنگینه و آخی میگم.
آخرین بار از بابا شنیدمش. چهلم ننه بود و همه غریبهترها رفته بودن، ما مونده بودیم و چند نفر دیگه. بابا به ننه نگاه کرد و از ته دلش گفت: آخی تا قیومت!
احتمالا بارها این جمله رو شنیده بودم ولی هیچوقت ندیده بودم که یه نفر تموم غمش رو توی همین سه تا کلمه کوتاه بریزه. به این فکر میکنم که زبون مادری میتونه مثل یه پناهگاه باشه، بدون اینکه خودمون بفهمیم. انگار وقتی همه کلمههای عادی از گفتن حالمون عاجز و ناتوان میشن، آروم پناه میبریم به زبونی که برای قلبمون آشناتره. شاید برای همینه که آهنگهای محلی به نظرم غمگینتراند.
شاید از این به بعد روزهایی که غم و رنجی که میکشم، فراتر از کلمات همیشگیمه و نمیتونم چیزی بنویسم، روی زبون مادریم حساب بیشتری باز کنم. شاید کلمههای آشنای قدیمی، بتونن حرفهای توی ذهنم رو تبدیل به جمله کنن.