شروع

همیشه دوست داشتم روزانه‌نویسی کنم. از تصویرهایی که دیدم، حرف‌هایی که گفتم و شنیدم، از آدم‌ها، غم‌ها و خوشحالی‌ها و هر چیزی که توی خواب و بیداری برام اتفاق میفته. هرموقعی که آدم‌ها از داستان‌های هر روزشون می‌گن و من از شنیدن و خوندنش کیف می‌کنم، باز تصمیم می‌گیرم که بنویسم.

نمی‌دونم چه شکلی می‌شه که حس می‌کنم اون داستان اون‌قدرها هم برای گفته شدن جذاب نیست. اتفاق‌ها و ماجراها یا به قدری عادی‌اند که هرکسی تجربه‌شون می‌کنه یا اون‌قدری خصوصی و شخصی‌اند که با تموم قشنگی‌ای که دارن، جاشون فقط گوشه قلب و ذهنمه.

امشب دوباره به نوشتن فکر کردم. شاید تاثیر مسافرت یه هفته‌ای رشت و تجربه‌های جدید باشه که حس می‌کنم پر از حرفم و باید بنویسم ولی دوست دارم شروع کنم. زندگی همین روزمره‌های عادیه و شاید بتونم از بین اتفاق‌های معمولی، قصه‌های خوب تعریف کنم.

چند وقته قبل از شروع کارهایی که منتظر شرایط ایده‌آلم برای انجام دادنشون و فکر می‌کنم که کارم زیاد خوب نمی‌شه، بقیه بهتر از من از پسش برمیان و هزارتا دلیل دیگه، یاد یه قسمت از کتاب پاندای بزرگ و اژدهای کوچک میفتم که می‌گفت: ممکنه شکست بخوری اما اگه امتحانش نکنی، قطعاً شکست می‌خوری.

هر روز نه اما شروع می‌کنم به نوشتن بعضی روزها که زندگیه و روزمرگی‌های معمولی‌ش/پ.