شاخه نور در تاریکی
چند وقت پیش داشتم با یه نفر صحبت میکردم و وقتی دلیل یه کار رو ازم پرسید، بهش گفتم
چشمهایت
عزیز قلب من سلام؛
فکر میکنم این سومین نوشتهای است که به نام تو، اینجا میگذارم. امشب
در ستایش تنهایی
در تمام این دو سال، کرونا یک جمله را با صدای بلند به همه یادآوری کرد که آی آدمها!
دستهایت را باز کن
شاید دنیا را باید طور دیگری میساختند. جوری که جیره زندگیمان را هر صبح کف دستمان میریختند
امیدهای روشن
امروز حوالی ساعت یک ظهر، بعد از جلسهی روانشناسی در پارک قدم میزدم و آمدن پاییز را احساس
شاید یافتن من
فکرش را هم نمیکردم اما برای نوشتن هم شور و اشتیاق گذشته را ندارم، هرچند که از بین تمام
لیست استراحت
دوست دارم بنویسم و هیچ بهانهای برای آن ندارم. حتی همین الآن به فکرم رسید که صفحه را ببندم
روح کودکی و نوجوانی.
اگر کسی بپرسد، از بین تمام کتابها چه چیزی را بیشتر دوست داری، احتمالا بدون معطلی میگویم ادبیات
زندگی مزهی پاستیل توتفرنگی میدهد.
قرار است سرور وبلاگم عوض شود یا یک همچین چیزی. نمیدانستم که هنوز میتوانم آنجا بنویسم یا نه،
با آدمها و برای آدمها
حرف از نوشتن که میشود، بیشتر از هر چیزی دوست دارم داستان بنویسم. شخصیتهای جدید و متفاوت بسازم