قصه

سپتامبر
۱۵

چشم‌های عبدالله

یکی از چشم‌هایش را توی صندوقچه نگه داشته بود برای روزی که محبوبش را می‌بیند. می‌گفت حیف
2 min read
آوریل
۱۷

جلال

کلاهی را که آن روز بر سرش گذاشته بودند، کنار چمدان‌ همیشه آماده‌اش و بقیه کلاه‌ها آویزان کرد.
2 min read
نوامبر
۱۸

بی‌بی گل

بی‌بی‌ گل با یه لباس بلند محلی نشسته بود گوشه آشپزخونه و نون درست می‌کرد. خمیری که توی
1 min read
اوت
۳۰

ایستگاه 50 سالگی

ایستگاه 50 سالگی. لطفاً وسایل خود را جمع کنید و آماده‌ی تعویض قطار شوید. صدای زن داخل بلندگو مثل
مارس
۲۱

اسم کوچکم رود است

عمه‌ی بابا روی چانه‌اش خالکوبی داشت، از آن‌هایی که نقطه نقطه‌اند و طرح خاصی ندارند. می‌
4 min read