چشمهای عبدالله
یکی از چشمهایش را توی صندوقچه نگه داشته بود برای روزی که محبوبش را میبیند. میگفت حیف
2 min read
جلال
کلاهی را که آن روز بر سرش گذاشته بودند، کنار چمدان همیشه آمادهاش و بقیه کلاهها آویزان کرد.
بیبی گل
بیبی گل با یه لباس بلند محلی نشسته بود گوشه آشپزخونه و نون درست میکرد. خمیری که توی
1 min read
ایستگاه 50 سالگی
ایستگاه 50 سالگی. لطفاً وسایل خود را جمع کنید و آمادهی تعویض قطار شوید.
صدای زن داخل بلندگو مثل
اسم کوچکم رود است
عمهی بابا روی چانهاش خالکوبی داشت، از آنهایی که نقطه نقطهاند و طرح خاصی ندارند. می