داستان اسباببازیها 4


دیشب در لیست کارهایم نوشتم دیدن داستان اسباببازیهای 4 و نوشتن در وبلاگ، بعد فکر کردم خب اگر چیزی به ذهنم نرسید چه؟ و برای اولین بار تصمیم گرفتم گاهی هم درمورد فیلمها یا انیمیشنهایی که میبینم بنویسم و به این فکر نکنم که من منتقد سینمایی نیستم. :)
داستان اسباببازیها برای من سه صحنهی تاثیرگذار داشت؛ سه تصویری که احتمالاً در ذهنم ماندگار میشوند: قدم زدن فورکی و وودی، نگاه دلسوزانهی گابی به بچهای که گم شده بود و در آخر جدا شدن وودی از دوستانش.
در خیلی از موقعیتها وقتی که میخواستم خودم را معرفی کنم گفتهام که حرف زدن با آدمها را دوست دارم حتی اگر گویندهی خیلی خوبی نباشم و گفتگوهای طولانی یا حتی کوتاه با کسانی که دوستشان دارم، از عزیزترین لحظات زندگیام است. اینها را گفتم که برسم به فورکی! توضیح دادن زیاد، دستور دادن و همهی کارهایی که وودی برای توصیف شرایط برای فورکی انجام داد فایدهای نداشت. فورکی زندگی قبلش را میخواست و متوجه منظور وودی نمیشد تا این که وودی کمی موضع همیشه مراقب و حال خوبش را کنار گذاشت و از خودش گفت، از زندگی و روزهایی که گذرانده تا احساس واقعی این روزهایش. راه رفتند و حرف زدند تا زبان مشترک همدیگر را پیدا کردند و از اینجا دیگر نیازی به کشمکشهای طولانی مدت نبود. برای همین چیزهاست است که میگویم حرف زدن با همدیگر بسیار زیباست.

خوب و بد مطلق درمورد آدمها معنایی ندارد! این را گابی گابی میگوید! منظورم داستان گابیگابی ست. از آن جایی که گابیگابی وارد داستان شد، مدام بین فکر این که او شخصیت خوب یا بد داستان است در نوسان بودم و صحنهی آخر حضورش در فیلم، همان جایی که گابیگابی با دلسوزی از بچهی گمشده حرف میزد. همان جا فهمیدم حتی بهترین آدمها هم در شرایطی از زندگی ممکن است کارهای اشتباهی انجام دهند و این به معنی بد بودن مطلق آنها نیست. گابی یک چیز دیگر هم گفت و آن پذیرفتن این بود که یک تجربهی تلخ از آدمها به این معنی نیست که همهی تجربهها و آدمهای دیگر هم مثل آن هستند. زندگی اتفاقات و آدمهای شگفتانگیزی هم دارد.
میرسیم به صحنهی آخر، سکانس عجیب جدا شدن وودی از بقیهی دوستان و صاحب عزیزش! جایی که وودی تصمیم میگیرد از آدمها و مکان امنش جدا شود و وارد دنیای ناشناخته و جدیدی شود. این سکانس برای من به معنی رها کردن و به دست آوردن بود؛ رها کردنی که به موقع و درست بود. لحظهای شبیه به آن موقع که پدر و مادری فرزندشان را که عزیزترین دارایی زندگیشان است و دیگر بزرگ شده است را رها میکنند و به سمت روزهایی میروند که از اینجا به بعد به آن نیاز دارند: روزهایی با دغدغههای کمتر و آرامش و خلوت بیشتر.

داستان اسباببازیها پر از حرفها و سکانسهایی است که یادآور لحظههای زندگی خود ماست، داستان اسباببازیهایی که داستان آدمهاست.