جعبه کلمهها
گاهی وقتها پیش خودم فکر میکنم کاش شغلم ارتباطی با نوشتن نداشت، شاید اونجوری میتونستم کلمههام رو ذخیره کنم و برای خودم بنویسم، برای وقتهایی که دلم میخواد از روزمرگیها بگم یا برای قابهایی که توی ذهنم شبیه قصهها میشن ولی برای گفتنشون کلمه کم میارم.
گاهی به این فکر میکنم که نکنه کلمهها شبیه آدمهایی باشن که با بزرگ شدن از دستشون دادم؟ اگه اینجوری باشه، دلم برای تمام قصههایی که روی کاغذ نیومدن تنگ میشه. کاش بهمون یاد میدادن که کلمه جمع کنیم. مثل پولهایی که از بچگی توی قلک میریختیم. پسانداز روزهایی که زور سکوت طولانی و سنگین بهمون میچربه. شاید مثل پسانداز کردن پول، توی کلمهها هم بد باشم، شاید هم بتونم صد هزارتا کلمه ذخیره کنم و بعد از مرگم جعبه کلماتم رو به نوههام بدم.
دلم میخواد بنویسم، هر روز! از قصههایی که آدمها تعریف میکنن، از اونهایی که هیچوقت به زبون نمیارن، از آدمهای توی مترو، از مردی که برای سلامتی پدر و مادرش دعا میخوند، از زنی که جعبه شیرینی توی دستهاش بود اما چشمهاش فقط از غم و خستگی میگفت، از آدمهایی که با عشق کنار همدیگه میشینن و تا ایستگاهِ رسیدن صحبت میکنن تا اونهایی که با کراهت و به اجبار کنار یه غریبه میشینن و خودشون رو جمع میکنن تا کمترین تماس رو باهاش داشته باشن.
کاش حالا که هیچ ذخیرهای ندارم، گوشه فرش رو بالا بزنم و ببینم چند تایی از دستم سر خورده و افتاده، یکم توی جیب کاپشن قدیمیم جا گذاشتم و چند تایی هم یادگاری لای کتاب نوجوونیم قایم کردم. کاش باز بتونم راحتتر بنویسم.