ایرانه خانم
دیشب گفتم که دلم میخواهد درباره یک موضوعی بنویسم اما انگار که ذهنم قفل است. حالا فکر میکنم که دلیلش تمام نگرانیها و خشمی است که این روزها تجربه میکنم/میکنیم و جلوی گفتن بقیه حرفها را گرفته است. پس برای تو مینویسم:
سلام ایرانه خانم زیبا
این چند وقت بیشتر از همیشه به مفهوم وطن فکر کردم، به تو. سیزدهم فروردین به اطراف اصفهان رفته بودیم تا به اصطلاح سیزده را به در کنیم. از جایی که نشسته بودیم میتوانستیم پرچمت را ببنیم، یک پرچم بزرگ که در دست باد تکان میخورد. مامان بود که نشانم داد تا از آن عکس بگیرم. با بیرحمی به پرچمت توهین کردم و در مقابل حرفهایی مثل اینکه کشورت است، جبهه گرفتم و گفتم چه کشوری؟
اما ته دلم میدانستم که دوستت دارم. من همانیام که در چند ماه گذشته، مدام آهنگ دیار عاشقیهایم همایون شجریان را گوش دادهام و توی ذهنم با آن همخوانی کردهام: «تو را من زندگی کردم به تعداد نفسهایم...». حالا چطور میتوانستم از تو بد بگویم؟
حس بچهای را دارم که مادرش به یکی از بچههای فامیل توجه میکند و او هم مدام تو را اذیت میکند. احساس میکنم که دیگر برای من نیستی. انگار آدمهایی که قدرت دارند تو را از من گرفتهاند و من کودک بیپناهیام که فقط آغوش مادرش را میخواهد.
با توام ایرانه خانم زیبا
قرار بود وطن سهم همه باشد. قرار نبود که از نوجوان تا سالمند نگران اوضاع زندگی بشوند و یک عده با خوشحالی قیمتهای جدید را اعلام کنند.
میشنوی؟ من نگرانم. بیشتر از هر چیزی، نگران خانوادههایی که تا قبل از این هم دستشان به دهنشان نمیرسید و وسط یک عالمه بدهکاری مانده بودند. خستگیهای تمام مردم جلوی چشمهایم میآید و بغضم بزرگتر میشود.
من نگران توام. نگران قداست «وطن» برای آدمهای روی این نقشه. میشنوی؟