قرار است سرور وبلاگم عوض شود یا یک همچین چیزی. نمیدانستم که هنوز میتوانم آنجا بنویسم یا نه، برای همین پناه آوردهام به کاغذ و خودکار. گاهی از خودم میپرسم چرا زندگی را دوست دارم و امشب به این فکر میکنم که من این دقیقههای تنها با کلمهها و همهی فکرها و آدمها و اتفاقات توی ذهنم را خود زندگی کردن میدانم و همین شاید یکی از دلایل دوست داشتن باشد.
دیشب حوالی ساعت ده (اگر اشتباه نکنم)، عکسهای گالریام را نگاه میکردم که روی عکس مامانجون ثابت ماندم و کمی بعد اشک و دلتنگی زیاد تنها چیزهایی بودند که میتوانستم حسشان کنم و تاریخی که یادم میانداخت پنج ماه از نداشتنش میگذرد. دیشب را با قلب تنگ و ناراحتی گذراندم و امشب با وجود اشکی که به خاطر نوشتن از او باز هم روی صورتم است، حالم خوب است و فکر میکنم روی خوش بهار به سمت من است. زندگی را برای همین اختلاف عجیب روزهایش و احساسات واقعی و صادقانهاش دوست دارم.
صدای آهنگ توی اتاق میپیچد و من به لاکهای یاسیام نگاه میکنم. مزهی پاستیلهای توتفرنگی هنوز زیر زبانم است و همراه با تارا تیبا زمزمه میکنم: با من بیا به آسمون، با من بیا به کهکشون ...
گاهی از خودم میپرسم چرا زندگی را دوست دارم و امشب به این فکر میکنم که زندگی همین جزئیات عزیز و گاهی معمولی است، همین جزئیاتی که مزهی عشق میدهند با اسانس توتفرنگی.
یادم میآید هرکس فیلم مادر را میدید، میگفت فیلم عجیبی است. غمگین؟ نه غمگین نیست! فقط عجیب است! حالا که میخواهم درمورد کتاب راهنمای مردن با گیاهان دارویی بنویسم، اولین کلمهای که به ذهنم میرسد عجیب است.
شخصیت اصلی داستان، دختری ست که در پنج سالگی نابینا شده و جهان را از طریق کتابها و توصیفات کامل مادرش از دنیای بیرون از خانه میشناسد. همه چیز در خانه، یک جای مشخص دارد و روزها با نظمی دقیق پیش میروند. کتاب، بوی گیاهان دارویی میدهد، گیاهانی که در عطاریها پیدا میکنی اما انگار بویشان توی کتاب و آن چیزی که در ذهنت تصور میکنی، با واقعیت متفاوت است.
صد و هفده صفحهی کتاب گاهی همانقدر که آرام و ملایم است، خشن و دور از ذهن میشود. ساختار روایت داستان و نوع نگاهی که شخصیت اصلی به زندگی دارد، آن را متفاوت میکند. تمام کتاب در ذهن دختر نابینایی میگذرد که هیچ تصویری از جهان به غیر از چند صحنهی کوتاه در پنج سالگیاش ندارد و با این حال کتاب گاهی پر است از توصیف؛ توصیف دقیق کتابخانه و جای کتابها، زیرزمین خانه و بوها و صداهای مختلف.
گاهی مرز بین واقعیت و خیال جملهها از بین میرود و هردو در هم ترکیب میشوند؛ درست مثل گیاهان داروییِ داخل کتاب.
نمیتوانم بگویم کتاب، از آن دسته کتابهای مورد علاقهی من است اما میتوانم بگویم که خواندنش را دوست داشتم. عطیه عطارزاده کتاب متفاوتی نوشته که احتمالا از ذهن خوانندههایش پاک نمیشود و همین موضوع برای یک کتاب که حجم زیادی هم ندارد، امتیاز بزرگی است.
این اولین باری است که در رابطه با کتابی که میخوانم اینقدر پرحرفی میکنم، هرچند احتمالا وقتی کسی دربارهی آن بپرسد، به همان کلمه عجیب بسنده میکنم.
حرف از نوشتن که میشود، بیشتر از هر چیزی دوست دارم داستان بنویسم. شخصیتهای جدید و متفاوت بسازم و بعد گفتگوهایشان را کلمه به کلمه بنویسم. داستانها احساس دارند. این را میدانم که ملیحه خانم قبل از گفتن آن جمله، چند بار پشت سر هم بغضش را قورت داده یا جلال ماهی یک بار، روز تاریخ آشناییشان از گلفروش محلهشان گل میخرد تا فقط لبخند پر از آسودگی مینویش را ببیند.
بقیهی نوشتهها خلاصه اند؛ یا تنها از لحظهای کوتاه گفتهاند یا همهی ماجرا را بدون جزئیاتی که حرفهای زیادی برای گفتن دارند، نوشتهاند. داستانها را برای پرحرفیها و نوشتن از همهی فکرهایی که در ذهن شخصیت میگذرد دوست دارم؛ از فکر کردن به این که گوشهی بشقاب گلسرخیشان پریده، از مهمونی دوستانهی فردا یا این که فردا سر کار چگونه بگوید که میخواهد استعفا بدهد.
دلم میخواهد مجموع حرفها و تصویرهای ذهنم بشود داستانهای مختلف. دلم میخواهد میتوانستم با همین کلمهها با همهی دنیا حرف بزنم. موجود خیالی و رویایی خلق کنم تا دوست جدید بچهها شود و زندگیشان را جادوییتر کند یا بشوم همان رفیق پا به سن گذاشتهی آدم بزرگها که عصرها به صرف یک چای و ساعتها صحبت، مهمان خانهاش هستند.
زندگی چیز شگفتانگیزی ست و دلم میخواهد سالهای سال دربارهاش بنویسم؛ با آدمها و برای آدمها.
این دومین روزی است که به طور جدی دارم خودم را ملزم به رعایت برنامهی روزم میکنم و به کارهایی که یک دفعه هوس انجام دادنشان را میکنم، نه میگویم؛ اما نوشتن همیشه داستانش فرق میکند و نمیتوانم دست رد به سینهی شوقی که ناگهانی برای نوشتن به دلم میافتد، بزنم.
حال امروزم خوب است و احساس زندگی و زنده بودن بیشتر از روزهای پیش توی قلبم خانه کرده است. گاهی جزئیات خیلی طبیعی برایم بسیار لذتبخش میشود. همین نیم ساعت قبل شروع به جمع و جور کردن اتاقم کردم، پیرهن گلریز تابستانهام را پوشیدم، پرده را کنار زدم و پنجره را هم کمی باز کردم و الآن در حالی که انگشتهای یکی از دستهایم گاهی آرام و گاهی سریع روی دکمههای کیبورد حرکت میکنند، با آن یکی دستم پاستیلهای شکری آلبالوییام را میخورم.
حقیقت این است که من آنقدرها آدم جزئینگری نیستم اما گاهی قسمت به قسمت جزئیات برایم رنگ و بوی زندگی میدهند و میتوانند باعث سرخوشیام شوند مثل تقویم هزار و چهارصد شازده کوچولوی روی قفسهی کتاب یا نوشتهی جدیدی که به دیوار اتاقم اضافه کردهام.
ادامهی این نوشته را بیست و چهار ساعت بعد مینویسم، وقتی که حس میکردم انگیزهی انجام دادن کارهایم را ندارم و دلم میخواهد ادامهی روزم را فقط فیلم یا سریال ببینم. چند خط نوشتهی دیروز را خواندم و ادامهی پاستیلهای شکری توتفرنگیام را خوردم و نمیدانم چطور اما کمی بهتر شدم. حالا میتوانم راحتتر برای ادامهی روزم تصمیمگیری کنم. و میدانید؟ فکر میکنم کسی توی پاستیلهای توتفرنگیام، عشق و حال خوب ریخته بود!
پینوشت: نوشتهی جدید دیوار اتاقم این است:
ترجیح میدم خودم بمونم و کاری از من نمونه. (عباس کیارستمی)
دیشب در لیست کارهایم نوشتم دیدن داستان اسباببازیهای 4 و نوشتن در وبلاگ، بعد فکر کردم خب اگر چیزی به ذهنم نرسید چه؟ و برای اولین بار تصمیم گرفتم گاهی هم درمورد فیلمها یا انیمیشنهایی که میبینم بنویسم و به این فکر نکنم که من منتقد سینمایی نیستم. :)
داستان اسباببازیها برای من سه صحنهی تاثیرگذار داشت؛ سه تصویری که احتمالاً در ذهنم ماندگار میشوند: قدم زدن فورکی و وودی، نگاه دلسوزانهی گابی به بچهای که گم شده بود و در آخر جدا شدن وودی از دوستانش.
در خیلی از موقعیتها وقتی که میخواستم خودم را معرفی کنم گفتهام که حرف زدن با آدمها را دوست دارم حتی اگر گویندهی خیلی خوبی نباشم و گفتگوهای طولانی یا حتی کوتاه با کسانی که دوستشان دارم، از عزیزترین لحظات زندگیام است. اینها را گفتم که برسم به فورکی! توضیح دادن زیاد، دستور دادن و همهی کارهایی که وودی برای توصیف شرایط برای فورکی انجام داد فایدهای نداشت. فورکی زندگی قبلش را میخواست و متوجه منظور وودی نمیشد تا این که وودی کمی موضع همیشه مراقب و حال خوبش را کنار گذاشت و از خودش گفت، از زندگی و روزهایی که گذرانده تا احساس واقعی این روزهایش. راه رفتند و حرف زدند تا زبان مشترک همدیگر را پیدا کردند و از اینجا دیگر نیازی به کشمکشهای طولانی مدت نبود. برای همین چیزهاست است که میگویم حرف زدن با همدیگر بسیار زیباست.
toy story 4
خوب و بد مطلق درمورد آدمها معنایی ندارد! این را گابی گابی میگوید! منظورم داستان گابیگابی ست. از آن جایی که گابیگابی وارد داستان شد، مدام بین فکر این که او شخصیت خوب یا بد داستان است در نوسان بودم و صحنهی آخر حضورش در فیلم، همان جایی که گابیگابی با دلسوزی از بچهی گمشده حرف میزد. همان جا فهمیدم حتی بهترین آدمها هم در شرایطی از زندگی ممکن است کارهای اشتباهی انجام دهند و این به معنی بد بودن مطلق آنها نیست. گابی یک چیز دیگر هم گفت و آن پذیرفتن این بود که یک تجربهی تلخ از آدمها به این معنی نیست که همهی تجربهها و آدمهای دیگر هم مثل آن هستند. زندگی اتفاقات و آدمهای شگفتانگیزی هم دارد.
میرسیم به صحنهی آخر، سکانس عجیب جدا شدن وودی از بقیهی دوستان و صاحب عزیزش! جایی که وودی تصمیم میگیرد از آدمها و مکان امنش جدا شود و وارد دنیای ناشناخته و جدیدی شود. این سکانس برای من به معنی رها کردن و به دست آوردن بود؛ رها کردنی که به موقع و درست بود. لحظهای شبیه به آن موقع که پدر و مادری فرزندشان را که عزیزترین دارایی زندگیشان است و دیگر بزرگ شده است را رها میکنند و به سمت روزهایی میروند که از اینجا به بعد به آن نیاز دارند: روزهایی با دغدغههای کمتر و آرامش و خلوت بیشتر.
toy story 4
داستان اسباببازیها پر از حرفها و سکانسهایی است که یادآور لحظههای زندگی خود ماست، داستان اسباببازیهایی که داستان آدمهاست.