دخترم، پسرم سلام.

نمی‌دانم وقتی این نامه را می‌خوانی چند سالت است و چند سال گذشته است. امروز ششم اسفند هزار و چهارصد است و برخلاف همه حرف‌های انگیزشی، زمین جای قشنگی برای زندگی کردن نیست. دلخوشی‌ها و زیبایی‌های دنیایمان شده چند آدم و مکان امن. نمی‌گویم امیدی به زندگی ندارم، نه! هر آدمی که نفس می‌کشد یک جوری به این زندگی و روزهایش وصل است. فقط حرفم این است که دنیا دارد اشتباه می‌چرخد! به کام کسانی که ظلم و نابود کردن زندگی را بد و قبیح نمی‌دانند.

صیانتی که برای حفاظت از خودمان در برابرش باید پناه بگیریم مثل باری سنگین روی امروز و آینده‌مان افتاده است. متاسفانه در زنگ زلرله‌های مدرسه بهمان یاد ندادند که با مصیبت‌های غیرطبیعی باید چطور برخورد کنیم. این بار زیر میز و در چهارچوبِ در پناه گرفتن کافی نیست.

از آن طرف  چند ماه گذشته که مظلومیت افغانستان را دیدیم و برای کسانی که زبانشان را می‌فهمیم و مرزهایمان یکی است، کاری از دستمان برنیامد. حالا باید صداها و تصویرهای مقاومت و تنهایی مردم اوکراین را ببینیم و بشنویم و جز دعا کردن و تلنبار کردن خشم‌هایمان راه به جایی نبریم. فقط می‌توانیم ناراحت خودمان و دنیا باشیم و شرمنده از این که سران مملکتمان به این حمله‌ها مشروعیت می‌بخشند. این کوه تلنبار شده عصبانیت آخر چه می‌شود؟ نمی‌دانم.

دخترکم، پسرکم، عزیز دلم

این‌ها را که می‌نویسم دعا می‌کنم که دنیایی که تو قرار است در آن زندگی کنی، رنگ صلح بگیرد و آدم‌هایش با هم آشتی باشند. کاش برایت بدیهی باشد که انسان‌ها حق زندگی‌ای را دارند که امنیت و آرامش در آن سرشار باشد. ما دلمان آرام و قرار ندارد ولی ادامه می‌دهیم. شاید دنیا بعدها روی خوش‌تری را نشانمان بدهد و یاد بگیرد که به طرف آشتی و صلح بچرخد، نه به مراد دل ستمگرانی که قدرت در دستشان است.

جایی در پادکست جافکری یا کتاب‌باز از کسی نقل‌قول کرد: «دیگر نمی‌توانم ادامه دهم، ادامه می‌دهم.» و این بهترین جمله‌ای است که حال این روزهایم را بیان می‌کند.

دوستدار تو: مادرت

سیگارش یه ذره شده ولی دورش نمی‌ندازه و انگار می‌خواد تا جون توش مونده، بذاره رو لب‌هاش بسوزه.

بهش میگم شبیه معتادهای توی فیلم‌ها نیستی.

میگه مگه تا حالا اون پرنسس‌هاش و اون آدم‌ باایمون‌هایی که تیلیویزیون نشون میده رو تو دور و ورت دیدی که حالا انتظار داری من شبیه اون مفنگی‌هاش باشم؟

یه نگاه به سر تا پاش که هیچ فرقی با خودم نداره می‌ندازم و به چشم‌های متفاوتش نگاه می‌کنم. راست می‌گفت.

- براندازت تموم شد؟

می‌پرسم: چرا ترک نمی‌کنی؟ ببخشید! سوال من نیست! واسه گزارشی که می‌نویسم باید بپرسم.

همون موقع یه نفر از پشت سرمون رد میشه و با صدایی که نمیشه بهش گفت زیرلبی میگه: اِی گه بگیرن همه اون سازمان‌ها و دفترها و دوربین‌هاتون رو که نمی‌ذارین دو دِیقه آروم بگیریم.

به تعجب و ترسم می‌خنده: به دل نگیر! معصومه‌ست. یه بار اومدن باهاش مصاحبه کردن و گفتن تهش بهت پول می‌دیم اما بردنش کمپ. تا ولش کردن اومد نشست ور دل خودمون و یه بسته کامل کشید.

-...

- چرا ترک نمی‌کنم؟ ترک کنم واسه چی؟ یکی شوورش با یه بچه تو بغلش ولش کرده رفته، اون یکی تا خرخره زیر قرضه. هرکی یه جوری گیر کرده تو بدبختی. ترک کنم و برم دنبال زندگی‌ای که همه‌ش رو لجن گرفته؟ حداقل الآن یه بدبختی دارم فقط.

بوی تریاک و نم و چند تا بویی که نمی‌دونم چی‌اند قاطی شده و تموم تلاشم رو می‌کنم که بالا نیارم. اون هم هیچی نمیگه.

هنوز سوال دارم ولی دیگه نمی‌خوام بپرسم. ازش تشکر می‌کنم و بلند می‌شم.

در رو که می‌بستم بهم، گفت: ولی ببین! اون زندگی لجن‌گرفته هر چی باشه شرف داره به این مزخرفی که من توشم. برو به استادت، رئیست و هرکی براش گزارش می‌نویسی و دنبال توبه کردن و برگشتن به راه راسته بگو آدم پشیمون هم بشه، همیشه راه برگشت نیست! اون که میگه هست هم خره! بدون بلانسبت!

شاید نشود گفت که بدترین اما می‌توانم بگویم که سردرگمی یکی از بدترین احساساتی است که آدمی‌زاد تجربه می‌کند. برای من روزهایی که با سردرگمی گره می‌خورد، پر از کلافگی و احساساتی است که نمی‌توانم بر آن نامی بگذارم.

این که نمی‌دانم چه اتفاقی افتاده و چه اتفاقاتی قرار است بیفتد، مرا تا مرز تمام چیزهایی که نماد حال بد هستند می‌برد. سخت‌ترین قسمتش هم آن است که اتفاق ناخوشایندی نیفتاده تا به دیگران بگویی و آن‌ها تو را درک کنند. تو برای اتفاقی ناراحتی که مثال ملموس و عینی ندارد و نتیجه‌اش ناراحتی برای هیچ است، البته از بیرون گود.

فکر می‌کنم این احساس تنهاست. نه در دسته خوب‌هایی قرار می‌گیرد که بقیه برایت خوشحالی کنند و تبریک بگویند. نه می‌تواند برود کنار احساسات بدی بنشیند که دیگران به خاطرش کنارت بنشینند و آرامت کنند. و حتی خودت هم نمی‌دانی با سردرگمی چطور برخورد کنی، مثل این که تمام قوای ذهنی‌ات در پی دور کردن این حس با هر ابزاری که در دست دارد، باشد.

به فهمیدن نیاز دارم. از وسط جاده راه رفتن خسته شده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ام و دلم مسیر مشخص می‌خواهد.

پی‌نوشت: متن ادبی نیست و چیزی هم اضافه نمی‌کند، فقط دوست داشتم بنویسم. شاید بعدها اگر نویسنده ماهری شدم، این‌ها را فقط در یک دفترچه خاطرات شخصی بنویسم. ولی فکر نکنم در حال حاضر جز یک نفر، کسی این متن‌ را بخواند.

عکس از محمدعلی برنو، نوروز 1400

اولین روزهای مدرسه‌ رو همیشه یادمه. بعد از سه ماه دوست‌هام رو می‌دیدم و از هر لحظه‌ای برای گفتن خاطرات اون تابستون استفاده می‌کردیم. انگار که تمام این مدت از هم بی‌خبر بودیم و اگه ثانیه‌ای رو بدون با هم بودن از دست می‌دادیم، بعدها پشیمون می‌شدیم.

اولین روزی که بعد از مسافرت، مریضی و درس، می‌تونستم برم توی کوچه با بچه‌ها، هفت‌سنگ، لی‌لی و خاله‌بازی کنم یا برم توی اتاق مهمون‌خونه که دو تا فرش سبز داخلش پهن بود، با مدادرنگی‌هام بازی کنم.

دوران کرونا برای من پر بود از این اولین‌ها. اولین باری که دوست‌هام رو دیدم، رفتم بیرون، کافه، چهارباغ، آمادگاه، اولین باری که دوباره روی صندلی گوشه پنجره و آخر اتوبوس نشستم.

هیچوقت و هیچ‌جا قصد ندارم به کسی از مزیت‌های کرونا بگم، چون سختی، ترس و فشار روحی‌ش بیشتر از چیزی بود که بخوام درباره خوبی‌هاش حرف بزنم (حداقل برای من). اما نمی‌تونم این رو انکار کنم که احتمالا عجیب‌ترین لحظه‌های زندگی‌م رو توی این دوران تجربه کردم و شاید می‌کنم.

وقت‌هایی که آدم‌ها حتی از کنار همدیگه رد شدن می‌ترسیدن، روزهایی که بی‌اعتمادی توی چشم‌های همه بود. وقتی یه خرید سوپرمارکتی تبدیل به کار سخت و طولانی‌ای شده بود. کافه‌ها یه هفته درمیون بسته می‌شدن، آدم‌ها هر روز بی‌حوصله‌تر می‌شدن و دلمون برای پیش پا افتاده‌ترین چیزها تنگ می‌شد.

اما از عجیب‌ترین احساس‌ها، چشیدن طعم همدردی با جهان بود. برای مایی که گوشه خوش‌اقبالی از زمین زندگی نمی‌کنیم، همدرد بودن آدم‌هایی از قاره‌های دیگه، شاید بیشتر از بقیه عجیب‌ بود. مایی که برای اولین بار توی غم و دردمون تنها نبودیم و دنیا یک‌صدا از همون چیزی می‌گفت که حرف ما هم بود.

بعد از حدود دو سال از کرونا می‌نویسم چون حس می‌کنم که زندگی‌م از هر نظر تغییر کرده. تغییراتی که دوستشون دارم و شاید اگه کرونا نبود، نمی‌تونستم بهشون برسم. و تغییراتی که حتی برای لحظه‌ای نمی‌خوامشون. هر دوی این‌ها رو فقط باهم می‌تونم داشته باشم.

اولین جمله‌ها رو بدون هدف نوشتم اما الآن بعد از یادآوری خاطره‌ها و دیدن عکس‌ها، می‌خوام بگم که دو سال سختی رو گذروندیم. می‌خوام بگم که اشکال نداره اگه بی‌حوصله‌تر شدیم، اگه زودتر کسل می‌شیم، اگه گوشه‌گیرتر شدیم.

من هنوز نمی‌تونم با چیزهای آزاردهنده این دوران کنار بیام و واسه خودم بیشتر از بقیه سخته اما تا جایی که بشه می‌خوام کمتر خودم رو مقصر بدونم، کمتر عصبانی بشم واسه همه تغییراتی که باب میلیم نیستن. دو سال سختی بود. بیاین به خودمون حق بدیم. همین.

پی‌نوشت برای این‌که یادم نره: جمله‌های آخر رو با اشک نوشتی فاطمه. امیدوارم بعدا با خوشحالی این‌ها رو بخونی.

بی‌بی‌ گل با یه لباس بلند محلی نشسته بود گوشه آشپزخونه و نون درست می‌کرد. خمیری که توی دستش بود رو ورز می‌داد و می‌گفت: خمیر خوب مهمه! این که خوب ورز بیاد و بشه باهاش یه نون خوشمزه درست کنی مهمه! اما بهترین خمیر دنیا هم اگه گیر بیاری‌ها، همین‌جوری خشک و خالی نمی‌تونی باهاش یه نون درست کنی. آرد می‌خوای، آب می‌خوای و کلی چیِ دیگه و دست آخر هم یه تنور داغ می‌خوای که بتونی یه نون خوشمزه ازش بیرون بیاری.

زندگی هم شبیه همین نونه! مهم‌ترینش همون مایه خمیره که خودتی و خودت! تو نباشی که زندگی معنی نداره، داره؟

می‌خنده و دوباره میگه: نداره ننه! اما غره نشی فکر کنی از اول تا آخر زندگی رو همین خودت تنهایی می‌تونی انجام بدی. تو یکی رو می‌خوای که مثل بقیه مواد باهات دمخور بشه، بخنده، سر کیفت بیاره. کنار اون آدم‌هاست که تو می‌فهمی اصلا زندگی یعنی چه؟ دنیا چه جوریه؟ هیچکس که نباشه، خودتی و دنیا! نه آماده زندگی کردنی و نه پخته‌ای و تجربه داری. نه که بگی بی‌بی‌ گل گفت الا و بلا باید کلی آدم دور خودم جمع کنم وگرنه دیگه هیچی! نه. تو خودت عزیزی، مهمی. زندگی مال توئه اصلا و اول و آخر زندگی باید خودت باشی. اما چند تا آدم خوب هم باید کنارت بمونن تا قشنگی زندگی‌ت رو ببینی.

خمیر رو میذاره توی تنور و دست خالی‌ش رو درمیاره و میگه: اما می‌دونی مهم‌ زندگی چیه؟ یکی که مثل این تنور بشینه پای سختی‌هات، دردهات و گره کوره‌هات. این اون آدمیه که باید محکم کنار خودت نگهش داری و پاش بمونی.

نون رو از تنور درمیاره، یه دونه‌ش رو می‌گیره جلوم و با لهجه نیمه محلی میگه: زندگی خوتَ بکن و دنیا نـَ هموجور ببین که دوست داری. اما حواست بو که قشنگی دنیا وَ همو مردمشه.