شاید دنیا را باید طور دیگری می‌ساختند. جوری که جیره زندگی‌مان را هر صبح کف دستمان می‌ریختند و ما نمی‌دانستیم که باز هم فردا می‌توانیم چیزی بگیریم یا سهممان تمام شده است. تمام زندگی را نباید همان روز اول دستمان می‌دادند! ما آدم حساب کتاب درست و حسابی نیستیم. طوری موجودی‌مان را تقسیم می‌کنیم تا بتوانیم سال‌های دور و دراز و طولانی را هم تصور کنیم.

بعضی‌هامان درِ خانه و قلب و زندگی‌مان را قفل کرده‌ایم تا سهممان را نگه داریم! مراقبش باشیم برای روز مبادا. که نکند ده سال دیگر اتفاق‌های بهتری بیفتد و چیزی برایمان نمانده باشد. چه کسی اولین بار این را گفت که جیره‌مان پس‌انداز می‌شود و دست ماست؟ حتی آن‌هایی که حرف‌های انگیزشی صد من یک غاز می‌زنند هم می‌دانند که پایان دست آن‌ها نیست.

حالا که دقیق‌تر می‌بینم، فکر می‌کنم با همان جیره هر روزه هم بعضی‌هامان جرئت زندگی را نداشتیم، که آرام راه می‌رفتیم تا نکند از چیزی از لابه‌لای انگشت‌هایمان بریزد. مسیر را نگاه نمی‌کردیم که بتوانیم جلوی پایمان را ببینیم و یک دفعه در چاله‌ای نیفتیم. چه کسی اولین بار گفت، همه چاله‌ها قابل دیدن‌اند؟

من احتیاج دارم سهم زندگی را در جیب‌هایم بریزم، دست‌هایم را باز کنم و شروع به دویدن کنم. بدوم و به صدای چکه چکه کردنی که از جیب‌هایم می‌آید توجه نکنم. احتیاج دارم رها و آزاد بدوم و دست‌های خالی‌ام را دو طرف بدنم تکان بدهم. من احتیاج دارم که نترسم.

-دست‌هایت را باز کن! بدو! برقص! نترس!

امروز حوالی ساعت یک ظهر، بعد از جلسه‌ی روانشناسی در پارک قدم می‌زدم و آمدن پاییز را احساس کردم و در همین لخظه‌ای که این جمله را نوشتم، فهمیدم چقدر از دنیا و اتفاقاتش دور افتاده‌ام. من آن کسی بودم که در جریان بیشتر اتفاقات و اخبار بودم و حالا بی‌خبرترین آدم خانه‌ام.  شمار آدم‌های آشنایی که در این دو ماه دیده‌ام، شش نفر است که چهارتایشان هم اعضای خانواده‌ام هستند. به تمام ناراحتی‌های این 22 سال که نگاه می‌کنم، حس می‌کنم این درونی‌ترین چالش تمام روزهای زندگی‌ام است. احساسم شبیه به کسی است که قطعات یکی از وسیله‌هایش پخش شده و دارد دانه به دانه دنبالشان می‌گردد، آن هم در نوری که زیاد به نظر نمی‌رسد.

برگ‌هایی که امروز از درخت‌های خیابان روی زمین می‌افتادند، در همان لحظه مثل همیشه احساس خوبی به من منتقل کردند اما راستش را بخواهید با این که تاریخ را می‌دانستم، فکرش را هم نمی‌کردم که دو روز دیگر پاییز باشد. روی زمین سنگی و بین برگ‌هایی که می‌افتادند، راه می‌رفتم و احساس اواسط شهریور را داشتم. این که تا این اندازه دور از همه چیز بوده‌ام، ناراحتم می‌کند اما در کنارش هم امیدوارم که  به جای تمام این روزها، این پاییز را بیشتر از همیشه زندگی کنم.

به این فکر می‌کنم که احتمالا یکی از ویژگی‌هایی که دارم امیدوار بودن است، حتی در همان لحظه‌هایی که اشک می‌ریزم، باز هم به چیزی هرچند کوچک امید دارم. درست است که در آن موقع بیشتر حواسم به درد و عامل اشک‌هایم است اما نمی‌توانم این موضوع را نادیده بگیرم که امیدهایم در همان دقیقه‌ها نیز هنوز روشن هستند. راستش را بخواهید خودم را برای این، بسیار دوست می‌دارم و احتمالا یکی از دلایل علاقه‌ی زیادم به زندگی کردن هم همین است.

جایی قسمتی از کتاب پیرمرد و دریای همینگوی را خواندم که نوشته بود:
بهتره به چیزهایی که ندارم فکر نکنم و به جاش به چیزهایی که دارم فکر می‌کنم؛ من یه عالمه امید دارم، بهتره که به امید فکر کنم.

پی‌نوشت و دیگر تمام: صادقانه بگویم که فکرش را هم نمی‌کردم نوشته‌ام با ناراحتی به پایان نرسد و قرار باشد از امید حرف بزنم. :)

raya and the last dragon

رایا و آخرین اژدها، یکی از انیمیشن‌هایی ست که مدعی اسکار 2022 است. ظاهر کودکانه‌ی تصویری که از آن دیدم، کمی برای تماشا کردنش نامطمئنم کرده بود، اما امشب وقتی که هنوز بیشتر کارهایم مانده بود و حوصله‌ی ادامه دادنش را هم نداشتم، تصمیم به دیدنش گرفتم.

دختران جنجگویی که به دنبال عشق‌های جادویی برای نجات از مشکلات زندگی‌شان نیستند، اولین چیزی بود که توجه‌م را جلب کرد. اولین انیمیشن دیزنی که تصویر دختری جسور و مستقل را به جای پرنسس‌های محتاج به بوسه‌ی شاهزاده نشان داد، موآنا بود و از نظر من رایا یک قدم از آن نیز جلوتر است.

روایتگر داستان، دختری جنگجو و شجاع است اما در کنار او، در تمام انیمیشن زنان و دختران  دیگری را نیز می‌بینیم که بدون هیچ تفاوتی در کنار مردان ایستاده‌اند. روسای سرزمین‌ها و دخترانی که به عنوان جانشین خود انتخاب کرده‌اند و زنان جنگجویی که در کنار مردان سلاح به دست گرفته‌اند؛ اما به نظرم مهم‌ترین و بهترین اتفاق، تعجب نکردن کسی از پیروی از زنان است. هیچ کجای داستان، کسی گوش دادن به حرف‌های یک زن را وسیله‌ی تمسخر و تعجب قرار نمی‌دهد.

حقیقت این است که من نمی‌خواهم بگویم قوری اسباب‌بازی و گاز آشپزخانه را از دختران و عروسک‌های بتمن و سرباز را از پسرها بگیرید، نه. فقط می‌گویم که از کودکی، زندگی را ترکیبی از هر دو برایشان به تصویر بکشید. زندگی را به پسرهایتان فقط در شجاعت و قوی بودن نشان ندهید و به دخترهایتان در صبر و انجام کارهای خانه. بهشان بگویید که زندگی هردوی این‌هاست. به پسر کوچکتان نیز کارهای خانه را بسپارید و از دختر کوچکتان یک پرنسس وابسته به دیگری نسازید و قوی بودن را از او هم بخواهید.

رایا و آخرین اژدها حرف‌های بیشتری نیز به غیر از برابری برای گفتن دارد و مفهوم بی‌نظیر دیگری را هم به‌زیبایی به تصویر می‌کشد که خود آن نیاز به نوشته‌ی مفصل دیگری دارد.

به چه کسانی دیدن این انیمیشن را پیشنهاد می‌کنم؟ به کسانی که از دیدن انیمیشن لذت می‌برند. به جز این، هیچ دسته‌ی به خصوص دیگری را نمی‌توانم انتخاب کنم.

امروز دوازدهم شهریور 1400 است و 63 ساعت است که من 22 ساله شده‌ام. احتمالاً سی سال دیگر، بیشتر جزئیات 21 سالگی‌ام را فراموش کرده‌ام اما هیچوقت یادم نمی‌رود که قشنگ‌ترین و دردناک‌ترین اولین‌هایم را در همین 12 ماه تجربه کردم. اتفاق‌ها و تجربه‌های امسال زیاد و برایم پر از معنی و مفهوم بود. دروغ ندارم که بگویم، سال عجیبی بود. روزهای سخت و ناراحت‌کننده‌ی زیادی داشت، غمی که برای تحمل کردنش هنوز هم خودم را کوچک می‌بینم اما حالا که نگاه می‌کنم، می‌بینیم سیاهی‌ها با تمام زورشان نمی‌توانند پررنگ‌تر از خوشی‌هایش باشند. روزهای سختی که شیرینی‌هایش به بقیه‌ی چیزها می‌چربد. روز تولد ریحانه که سه نفری خانه‌ی شیوا جمع شده بودیم، آخر شب نشستیم و ده اتفاق مهم آن سال خودمان را برای همدیگر گفتیم. آنجا بود که فهمیدم چقدر بیست و یکمین سال زندگی‌ام را دوست دارم.

برای سال جدیدم آرزوها و برنامه‌های زیادی دارم اما اولین و مهم‌ترینش سروسامان دادن به ذهن و زندگی و کلافگی‌هایم است و بعد تجربه‌های جدید و بیشتر کشف کردن خودم. دوست دارم 365 روز و 63 ساعت بعد که باز هم سراغ کلمه‌ها و نوشتن می‌آیم، بگویم که سال پرباری بود، آرامش بیشتری داشتم، خودم را بیشتر شناخته‌ام و راه‌های زیادی را هم امتحان کرده‌ام.

این متن را طولانی نمی‌کنم و دلم می‌خواهد آخرین جمله‌ام برای خودم این باشد:

برای تک تک روزها و لحظه‌های امسال، از تو بیشتر از همیشه ممنونم.

ایستگاه 50 سالگی. لطفاً وسایل خود را جمع کنید و آماده‌ی تعویض قطار شوید.

صدای زن داخل بلندگو مثل همیشه و همه جا بود. دوست داشتم یک بار هم که شده، یک نفر با لحن و صدایی متفاوت از پشت بلندگو صحبت کند. برای چهل و نهمین بار وسایلم را جمع کردم و چمدان آماده را کنار در گذاشتم. از کوپه‌ی کناری صدای گریه می‌آید. مثل هر سال، بعضی‌ها دل خوشی از روز تولدشان و پیرتر شدن ندارند و من مثل همیشه اندازه‌ی یک بچه‌ی شش ساله در این روز خوشحالم. برمی‌گردم به چمدان نگاه می‌کنم، چهل و نه سال زندگی‌ام را داخلش می‌بینم. در را باز می‌کنم. زنی که چند کوپه آن‌ طرف‌تر است، کنارش پنج چمدان است و در دست‌هایش هم انبوهی از یادگاری‌ها. بیشترشان کثیف و کهنه‌اند. وقتی می‌خواهد یکی از چمدان‌هایش را بردارد، از دستش می‌افتد و همه‌ی وسیله‌هایش کف قطار پخش می‌شود. فقط من و او در این واگن هستیم و زنی که مدام گریه می‌کند و از رسیدن به ایستگاهی تازه ناراحت است. به سمتش می‌روم تا کمک کنم کمی از وسیله‌ها را جمع کند. بیشترشان کاغذهای مچاله‌ای هستند که اسم آدم‌ها روی آن نوشته شده است. تا هجده سالگی برای آدم‌هایی که می‌خواهیم همراه خودمان به سال دیگر ببریم، کاغذهای کوچک و مخصوصی می‌دهند و بعد از آن، هر سال سی مقوای زیبا و شکیل برای آدم‌های مخصوص زندگی‌مان، برای آن‌هایی که از عشق و همراه ماندشان مطمئنیم. معمولاً از بیست و پنج سالگی به بعد، تعداد آدم‌ها به همان مقواهای شکیل ختم می‌شوند و چندتایی هم کاغذ.

زن مقابلم نشسته و با وسواس زیادی تک تک کاغذها را جمع می‌کند. بعضی از کاغذها سیاه شده‌اند و سیاهی‌ برای خاطره‌ی دردناکی است که آن آدم ساخته است. با خودم کلنجار می‌روم که چیزی نگویم اما دست آخر طاقت نمی‌آورم و می‌پرسم: بهتر نیست بعضی از کاغذها را در همین کوپه بگذارید و سبک‌تر سفر کنید؟

با تعجب می‌گوید: یعنی فراموششان کنم؟ اگر ناراحت شوند چه؟ اگر یک روز دلم برای کسی تنگ شود اما ندانم چه کسی چه؟ مگر می‌شود؟

گفتم: فقط همان‌هایی را با خودتان بیاورید که مطمئنید. آن‌هایی که ناراحتی شما هم برایشان مهم است.

از نگرانی توی چشم‌هایش و دست‌هایی که محکم کاغذها را فشار می‌دانند، فهمیدم حرف‌هایم بی‌معنی است. در سکوت بقیه وسیله‌ها را جمع کردیم. اسم بعضی‌ها از کاغذها پاک شده بود و فقط سیاهی روی کاغذ مانده بود. سیاهی خالی را در زیپ داخلی گذاشت. چهل و نه سال زندگی‌اش، یک چمدان پر از سفیدی و سیاهی‌ بود و دوست داشتم به این فکر کنم که در چمدان‌های دیگر، چیزهای عزیزتر و مهم‌تری هستند.

قطار ایستاد. مأمور بازرسی دم در ایستاده بود تا به روی سی کارتی که امسال داده بودند، مهر بزند. کارت‌هایم را با حساسیت درآوردم. اسم‌هایشان را با لبخند نگاه کردم و بعد تمام سی کارت مهر خورده را از مأمور گرفتم. برگشتم تا با زنی که دیدمش خداحافظی کنم. نگاهم به کارت‌هایش افتاد. روی هیچ‌کدام اسمی نوشته نشده بود.