کلاهی را که آن روز بر سرش گذاشته بودند، کنار چمدان‌ همیشه آماده‌اش و بقیه کلاه‌ها آویزان کرد. به یاد راننده تاکسی صبح افتاد که سه برابر هزینه را گرفت و او چون برای اولین بار به بالاشهر رفته بود، نرخ‌ها را نمی‌دانست و هنگام برگشتن فهمید که سرش را کلاه گذاشته‌اند. به چمدانش نگاه کرد. از همان روز اولی که به این شهر شلوغ آمده بود، به خودش قول داده بود که هر وقت شهر و آدم‌هایش بیشتر از طاقتش آزارش بدهند، می‌رود. برای همین چمدان را آماده گذاشته بود کنار در تا هیچوقت قرارش را یادش نرود.

چمدان سبک بود. با چند لباس و یک دوربین عکاسی نسبتاً قدیمی از روستای کوچکش آمده بود. بعد از گذشت یک ماه، به غیر از چند وسیله آشپزخانه و یک تشک خیلی سبک، چیزی به آن‌ها اضافه نشده بود. چند سال پیش که یک استاد عکاسی به روستایشان آمده بود تا یکی دو سالی از شلوغی‌های شهر دور باشد، عکاسی را یاد گرفت. دوربین را هم خود استادش هدیه داد بود و گفت دیگر از آن استفاده نمی‌کند و دوست دارد دست جوان پرتلاش و بااستعدادی مانند او باشد.

حالا بعد از چند سال مراد اکبری که چند سالی در شهر درس خوانده بود، فکر آمدن به اینجا را در سرش انداخت. گفته بود در شهر عکاس‌ها کارشان خیلی گرفته است. دست آخر هم تصمیمش را گرفت و به حرف‌های بقیه که اعتقاد داشتند شهر به آن بزرگی جای آدم‌های ساده‌ای مثل او نیست، گوش نکرد.

حالا یک ماه گذشته بود و روز به روز قلبش نسبت به شهر سیاه‌تر می‌شد. خواست آخرین شانسش را هم امتحان بکند. روی چند تا برگه چاپ کرد: «آموزش خصوصی عکاسی» و آن‌ها را روی دیوارهای شهر چسباند و منتظر ماند.

اولین نفر یک پسر با موهای فر و یک عینک بنددار مثل پدربزرگ خدابیامرزش بود. به یک ربع نکشیده رفت. گفت استاد با لهجه روستایی به نظرش خوب نمی‌آید.

دلش می‌خواست همان موقع چمدانش را بردارد و برود اما یاد حرف مادرش افتاد که می‌گفت: «اگر یه نفر بد بود، همه را با چوب همان نزن.» به کلاه‌ها نگاه کرد. می‌دانست اولین بارو همین یک نفر نبود اما باز هم به آن شهری که هیچ فرصتی به او نداده بود، فرصت داد.

چند روز بعد یک نفر دیگر آمد. دختری که سادگی صورتش بیشتر از سادگی لباس‌هایش به چشم می‌آمد. آمد و ماند. جلسه سوم تمام نشده بود که دختر مجبور شد سریع برود. او را تا دم در بدرقه کرد و بعد همان‌جا ایستاد. جلال عاشق شده بود. طوری که انگار تا قبل از وجود نداشت.

روزهای بعد سریع‌تر می‌گذشت. جلال اعتراف کردن را بلد نبود. نمی‌دانست که باید چه بگوید و چه می‌شنود. جلسه یازدهم بود که دختر به سمت کلاه‌ها رفت و اجازه گرفت که آن‌ها را امتحان کند. کلاه‌ها برای او سیاه بودند و یادآور روزهای تلخ. جلال  اشتیاق دختر را که دید، اجازه داد.

دختر تک تک کلاه‌ها را روی سرش گذاشت و جلوی دوربین جلال ژست گرفت. سیاهی کلاه‌ها انگار که محو می‌شدند و روی سر دختر رنگ می‌گرفتند. حالا دیگر کلاه‌ها لکه‌های بدی از شهر نبودند. هر کلاه تبدیل به خاطره‌ای عاشقانه شد. جلال لبخند زد و بی‌مقدمه حرف دلش را زد.

دختر نگاهش کرد و توی چشم‌هایش برق افتاد و بعد خندید. جلال عاشق خنده‌اش شد.

«تقدیم به تمام عاشق‌هایی که عشق وجودشان را کامل‌تر کرد.»

عزیز قلب من سلام؛

فکر می‌کنم این سومین نوشته‌ای است که به نام تو، اینجا می‌گذارم. امشب از کسی پرسیدم که چه چیزهایی را در همسرش دوست دارد؟ و بعد به تو و کارهایت فکر کردم، به ویژگی‌هایی که تو داری.

می‌توانم تا روز قیامت برایت بنویسم که خط‌های ریز دور چشمانت وقتی که می‌خندی، عاشق‌ترم می‌کند و از نوشتن و گفتنش خسته نشوم چراکه هربار با تازگی به چشم‌های خندانت نگاه می‌کنم. حالا که حرف از چشم‌های توست، بگذار بگویم که تو صاحب یکی از مهربان‌ترین نگاه‌ها هستی. خودت این را می‌دانستی؟ آدم‌های زیادی را در زندگی‌ام نمی‌شناسم که دوست داشتن و محبت را بتوان از نگاهشان فهمید.

همیشه به آخرهای اسفند که می‌رسیم، قلم و کاغذ را برمی‌دارم تا بفهمم آن سال چقدر خوب بوده است. امسال به یک نتیجه رسیدم که هنوز به خودت نگفته‌ام. به این که مهم نیست چه کارها و اتفاقاتی در روزهایم بیفتد، به خاطر حضور تو، آن سال برایم خوب و دوست‌داشتنی است. شاید از عملکرد خودم راضی نباشم اما هرگز نمی‌توانم بگویم سال بدی را گذراندم. حضور تو نور و روشنی روزهاست و چطور می‌شود که با وجود تو، سالی را بد بگذرانم؟

تو، حرف زدنت، با عشق در بین قفسه‌های کتاب گشتنت، مهربانی‌ات نه فقط با من که با همه آدم‌ها، نگاهت به جزئیات خاص دور و برت، حمایت‌های مستقیم و غیرمستقیمی که از من و دیگران می‌کنی، یک‌دفعه‌ای ضعف کردنت برای آدم و همه ویژگی‌هایت، برای این که تا آخر عمر دوستت داشته باشم کافی است. تو برای من بهترین و مناسب‌ترین آدم روی زمین هستی. بگو چگونه می‌شود که هر روز بیشتر از قبل عاشقت نشوم وقتی که هم خودت را و هم عشقت را بی‌اندازه دوست می‌دارم.

در تمام این دو سال، کرونا یک جمله را با صدای بلند به همه یادآوری کرد که آی آدم‌ها! فقط خودتانید و خودتان! مهم نیست اگر برون‌گراترین آدم این سیاره باشید یا اگر تا قبل از این، روزی را در خانه نمی‌ماندید. برای مدت نامعلومی فقط شمایید و تعداد انگشت‌شماری از آدم‌های اطرافتان. حتی تجربه قرنطینه و مبتلا شدن، از این هم فراتر می‌رود و برای چندین روز همان تعداد کم را نیز از شما می‌گیرد.

حالا زمان یاد گرفتن اجباری است: با تنهایی‌ دوست باشید و اگر نمی‌توانید آن را بپذیرید و کنار بیایید.

راستش را بخواهید من آدم تنهایی‌گریزی نبودم اما در بیشتر مواقع، در جمع بودن و وقت گذراندن کنار آدم‌های زیاد مختلف را ترجیح می‌دادم. در این دو سال خواسته و ناخواسته، از آن فاطمه کمی فاصله گرفتم و ارتباطاتم بسیار محدودتر شد. دورهمی‌های کمتر از پنج نفر را برایم دوست‌داشتنی‌تر شد و لذت هم‌صحبتی‌های دو سه نفره بیشتر. دیگر مثل قبل حوصله جمع‌های شلوغ را نداشتم و دایره ارتباطاتم کوچک‌تر شد.

مشکل از آن‌جایی شروع شد که من تنها بودن و دوری از جمع را ترجیح می‌دادم اما بلد نبودم که باید چگونه با آن رفتار کنم. گاهی حتی به شکل یک مشکل نگاهش می‌کردم؛ به این که چقدر منزوی شده‌ام یا چقدر لذت چیزهایی که در گذشته حالم را خوب می‌کرد، برایم کم شده است. من چیزهای لذت‌بخش قبلی‌ام را از دست داده بودم اما چیزهایی زیادی برای جایگزینی نداشتم.

و موضوع این است که نه تنها من، که شاید خیلی از ما تنها بودن را یاد نگرفته‌ایم. نمی‌دانیم چطور باید به خود خودمان اعتماد کنیم و پیش برویم یا چطور از کنار خود بودن، لذت ببریم. فکر می‌کنم برای همین است که بیشتر ما از تنهایی و از دست دادن آدم‌ها، می‌ترسیم.

نام چهارصد و یک -اولین سال قرن جدید- را سال تجربه تنهایی و سکوت باکیفیت‌تر می‌گذارم. احتمالاً این مسیری نیست که یک ساله بتوانم تمامش کنم اما نیاز دارم که شروع به تجربه کنم و یاد بگیرم. می‌خواهم بعد از دوازده ماه، خودم را قابل اعتمادتر و تنهایی‌ام را لذت‌بخش‌تر ببینم. فکر می‌کنم به دست آوردن رضایت و آرامش بیشتر، هم از خودم و هم از زندگی، در این مسیری است که شاید بهتر باشد اسمش را صلح و آشتی با خود بگذارم.

(برای سال و قرن جدید و تغییرات خواسته و ناخواسته)

تصمیم گرفتم که روزانه‌نویسی کنم، نه هر روز اما بیشتر روزهای سال. امشب قبل از این که سراغ لپتاپ و وبلاگ بیام، کیسه آب گرم رو پر می‌کردم تا یکم درد دلم رو ساکت کنه. مثل دانش‌آموزی که کل جلسه امتحان رو به امید رسیدن تقلب و معجزه، با خودکارش بازی کرده و بعد از شنیدن (پنج دقیقه دیگر زمان دارید) به تقلا میفته و هر چیزی که یادش میاد رو سریع روی کاغذ می‌نویسه، برای پیدا کردن یه موضوع خوب برای نوشتن به تقلا کردن افتاده بودم. به کیسه آب گرم جدیدی که توی دستم بود نگاه کردم و سعی کردم مثل هنرمندها و نویسنده‌های معروف چیزی فراتر از یه کیسه آب گرم معمولی ببینم. مثلا بنویسم که کیسه قبلی بهتر بود و یک جوری ربطش بدم به همه چیزهای قدیمی یا...

همون موقع دستگاه چای سازی که توی دستم بود یه تکونی خورد و گفت: یا شاید بهتر باشه حواست رو جمع کنی که باز نری توی فکر و خیال و برای بار هزارم دستت رو نسوزونی. تهش هم همه بدبختی‌هاش سر منه که من دستش رو سوزوندم! انگار نه انگار که تقصیر خودشه.

یه نگاه بهش کردم و لبخند زدم که سریع گفت: به صد درجه سانتی‌گرادم قسم که اگه از من بنویسی، شکایت می‌کنم ازت. بدنه‌م رو که شیشه‌ای ساختید، روبه‌روی چشم همه هم گذاشتینم ومن صدام درنیومد. حالا می‌خواید از زندگی و بدبختی‌هام هم سوژه درست کنید؟ یک ذره حریم خصوصی توی این مملکت نداریم ما؟

تا قطره آخر آب جوشش رو ریختم تو کیسه و محکم گذاشتمش سر جاش. اومدم از آشپزخونه برم بیرون که گفت: چراغ هم خاموش کن! در و پیکر که نداره این آشپزخونه! من نمی‌دونم کی اولین بار ایده داد که هم در آشپزخونه رو حذف کنیم و هم به جای دیوار یه  چند تا تیکه چوب بذاریم روی هم و بهش بگیم اوپن! خوبه منم همین کار رو با شما...

از آشپزخونه اومدم بیرون و رفتم توی اتاق که صداش رو نشنوم دیگه تا بقیه غرهاش رو بقیه بشنون. دراز کشیدم و کیسه رو گذاشتم روی دلم و همون‌جوری به وسایل دور و برش فکر کردم. یه تلویزیون قدیمی از کار افتاده و خاموش که فقط برای دکوره، یه گاز که چون نود درصد مواقع ازش استفاده نمی‌کنیم شیرش رو قطع کردیم. بدتر از همه جای خالی کنارش که بعد از شکستن قوری‌ش، چند ساله که تحملش می‌کنه.

گرمی کیسه آب گرمم کم شده بود و روم نمی‌شد برم دوباره پرش کنم. به این فکر می‌کردم که روزی چند بارچای‌سازمون رو به جوش میارم و بعدش هم ولش می‌کنم و میرم. اگه یکی من رو عصبانی کنه و بعد معذرت‌خواهی نکنه، چه حسی بهم دست می‌ده؟

آروم آروم رفتم کنارش و در گوشش گفتم: توی این هفته حتما برات یه قوری قشنگ پیدا می‌کنم رفیق! یکی که بهتر از من بهت گوش بده.

برای همین هم تصمیم گرفتم که متن اولم رو تقدیم کنم به همه چای‌ساز و کتری‌های تنها و همه کسایی که گوشی برای شنیدن غرها و ناراحتی‌هاشون ندارن. :)

همیشه دوست داشتم روزانه‌نویسی کنم. از تصویرهایی که دیدم، حرف‌هایی که گفتم و شنیدم، از آدم‌ها، غم‌ها و خوشحالی‌ها و هر چیزی که توی خواب و بیداری برام اتفاق میفته. هرموقعی که آدم‌ها از داستان‌های هر روزشون می‌گن و من از شنیدن و خوندنش کیف می‌کنم، باز تصمیم می‌گیرم که بنویسم.

نمی‌دونم چه شکلی می‌شه که حس می‌کنم اون داستان اون‌قدرها هم برای گفته شدن جذاب نیست. اتفاق‌ها و ماجراها یا به قدری عادی‌اند که هرکسی تجربه‌شون می‌کنه یا اون‌قدری خصوصی و شخصی‌اند که با تموم قشنگی‌ای که دارن، جاشون فقط گوشه قلب و ذهنمه.

امشب دوباره به نوشتن فکر کردم. شاید تاثیر مسافرت یه هفته‌ای رشت و تجربه‌های جدید باشه که حس می‌کنم پر از حرفم و باید بنویسم ولی دوست دارم شروع کنم. زندگی همین روزمره‌های عادیه و شاید بتونم از بین اتفاق‌های معمولی، قصه‌های خوب تعریف کنم.

چند وقته قبل از شروع کارهایی که منتظر شرایط ایده‌آلم برای انجام دادنشون و فکر می‌کنم که کارم زیاد خوب نمی‌شه، بقیه بهتر از من از پسش برمیان و هزارتا دلیل دیگه، یاد یه قسمت از کتاب پاندای بزرگ و اژدهای کوچک میفتم که می‌گفت: ممکنه شکست بخوری اما اگه امتحانش نکنی، قطعاً شکست می‌خوری.

هر روز نه اما شروع می‌کنم به نوشتن بعضی روزها که زندگیه و روزمرگی‌های معمولی‌ش/پ.